خاطرات یک ۵ اکتبر امروز زندگی من آغاز شد. پدر و مادرم هنوز خبر ندارند؛ ولی من به وجود آمده‌ام. و قرار است که دختر باشم: با موهای بور و چشم‌های آبی. تقریباً همه چیز دربارۀ من مقدّر شده است؛ حتی اینکه قرار است عاشق گل‌ها باشم. ۱۹ اکتبر بعضی‌ها می‌گویند که من هنوز انسان واقعی نیستم و فقط مادرم وجود دارد. ولی من هم آدمم، درست همان طور که یک خُرده‌نان هم نان است. مادرم هست؛ من هم هستم. ۲۳ اکتبر همین الآن دهانم دارد باز می‌شود. فکرش را بکنید: ظرف حدود یک سال می‌توانم بخندم و بعدش هم حرف بزنم. می‌دانم اولین کلمه‌ای که یاد بگیرم چیست: ماما. ۲۵ اکتبر امروز قلبم خودبه‌خود شروع کرد به زدن. از حالا تا آخر عمرم آرام و بی‌وقفه می‌زند و بعد از چندین و چند سال، یک روز می‌ایستد و آن موقع، من می‌میرم. ۲ نوامبر هر روز دارم کمی بزرگ‌تر می‌شوم. دست و پاهایم دارند شکل می‌گیرند. ولی هنوز باید خیلی صبر کنم تا قدّم به دست‌های مادرم برسد؛ تا این دست‌های کوچک بتوانند گل بچینند و پدرم را در بغل بگیرند. ۱۲ نوامبر دست‌هایم دارند انگشت درمی‌آورند. چه کوچولو و نازند! با این انگشت‌ها می‌توانم موهای مادرم را نوازش کنم. ۲۰ نوامبر تازه امروز دکتر به مامانم گفت که من دارم اینجا، زیر قلبش زندگی می‌کنم. وای! حتماً چقدر خوشحال شده! خوشحالی مامان؟ ۲۵ نوامبر لابد بابا و مامانم دارند برایم اسم انتخاب می‌کنند، ولی حتی نمی‌دانند من دخترم یا پسر. من دوست دارم اسمم کَتی باشد. دیگر این‌قدرها بزرگ شده‌ام. ۱۰ دسامبر موهایم دارد رشد می‌کند: صاف و روشن و براق. نمی‌دانم مامان چه‌جور موهایی دارد. ۱۳ دسامبر کم‌کم می‌توانم ببینم. دوروبرم تاریک است. وقتی مامان به دنیایم بیاورد، همه‌جا آفتابی و پر از گل است. ولی من بیشتر از همه دوست دارم مامانم را ببینم. چه‌شکلی هستی مامان؟ ۲۴ دسامبر نمی‌دانم مامان صدای پچ‌پچ قلبم را می‌شنود یا نه. بعضی بچه‌ها موقع تولد کمی مریض‌احوال‌اند. ولی قلب من قوی و محکم است و مرتب می‌زند: تاپ، تاپ… دخترکوچولوی سالمی داری، مامان! ۲۸ دسامبر امروز مادرم من را کشت. سالانه در کشور ما بیش از ۶۰۰ هزار جنین به صورت قانونی و غیرقانونی کشته می‌شوند. این زندگی‌نامه، برای آنها هم هست… نســـ‌آفتاب‌ـــل سروش is.gd/86eSCa ایتا is.gd/1TzlRl تلگرام is.gd/rQFsKp اینستاگرام is.gd/LtY4m9 کلوب‌دات‌کام is.gd/oFRdvh