هدایت شده از جان و جهان
اول دبیرستان معلمی داشتیم که به ما درس خاصی نمی‌داد. با او کلاسی داشتیم به اسم «برهان». هفته‌ای یک بار، دور کلاس روی صندلی‌ها می‌نشستیم و او برایمان حرف می‌زد و اگر سوالی داشتیم، جواب می‌داد. گاهی هم برایمان سخنرانی و مستند پخش می‌کرد، با همان تلویزیون قدیمی توی کلاس. آن کلاس به حساب نمره‌ای که نداشت، یک زنگ تفریح درست و حسابی بود اما برای من که آن روزها پر از سوال بودم، یک کلاس جدی و مهم محسوب می‌شد. کم‌کم رابطه‌ام با آن خانم معلم دوست‌داشتنی، صمیمی‌تر شد. خانم معلم میان‌سالی که قد کوتاه و صورت تپلی داشت. ریزه میزه بود با پوست سرخ و سفید، و با حرارت حرف می‌زد. گاهی بعد از مدرسه، می‌ماندم در اتاقش. همان کلاس برهان. به خاطر مهارتم در کارهای رایانه‌ای، قرار بود در تدوین پاورپوینت برای موضوعات مختلف کمکش کنم. لابلای کار کردن، از او سوال می‌پرسیدم. او هم مشغول کارهایش بود و جوابم را می‌داد. گاهی هم کنارم روی صندلی می‌نشست. یک بار که روی یکی از همان صندلی‌های سبز رنگ دانش‌آموزی کنارم نشسته بود، از او پرسیدم: «خانم! شما امام رو خیلی دوست داشتید؟» وقتی حرف امام می‌شد، چشم‌هایش برق عجیبی می‌زد. با همان چشم‌ها و همان حرارت همیشگی گفت: «امام؟... امام هیچ وقت تکرار نمی‌شه. جونمونم براش می‌دادیم.» برایم عجیب بود. من امام را نمی‌شناختم. مراوده‌ای با سیاست نداشتم. بیشتر حرف‌های سیاسی ذهنم، وام‌گرفته از شبکه‌های مخالف جمهوری اسلامی بود و ردّی کمرنگ از خاطرات بعضی بزرگ‌ترها از دهه‌ی پنجاه. ✍ادامه در بخش دوم؛