🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ خوابگاه من تهران بود. یک‌بار حسابی مریض شده بودم و آخر هفته نتوانستم بروم شهریار. مصطفی سراغم را از عمه‌ها گرفت و آن‌ها گفتند که مریض است. زنگ زد و گفت: «هادی دارم میام دنبالت آماده‌باش!» ✨ گفتم: «من جون تکون خوردن ندارم. به زور رفتم دکتر و الانم خوابیده‌ام. اصلاً به خودت زحمت نده!» ✨ بعد از نیم‌ساعت به من زنگ زد و گفت: «من توی مسیرم!»😊 ساعت نه ده شب با همسر و دخترش فاطمه آمدند خوابگاه دنبال من. ✨روز بعد هم مرا برد درمانگاه تا سرم بزنم. 🌀زندگی را برای خودش نمی خواست.🌀 ✨برای کارهایش خیلی‌ها ان‌قُلت می‌آوردند و از مصطفی ایراد می‌گرفتند. بعد از رفتنش به سوریه اوضاع بدتر شد. خیلی‌ها از فامیل کارش را قبول نداشتند و همین قضیه باعث می‌شد روی پدر و مادرش فشار شدیدی باشد.😔 ✨ می‌گفتند: «چه دلیلی داره مصطفی به جنگی بره که در یه کشور دیگه‌س؟» هیچ‌کس تصویر درست و دقیقی از اوضاع آنجا و چرایی رفتن مصطفی نداشت. ✨ اولین بار که از سوریه برگشت و همدیگر را دیدیم، متوجه شدم خودسازی‌های مصطفی او را شاگرد نمونه‌ی این جنگ کرده.👏 وقتی که حرف می‌زد مدام با شهدا مقایسه‌اش می‌کردم. آنجا بود که فهمیدم سلاح در دست گرفتن و جنگیدن، سیر و سلوک و خودسازی متفاوتی می‌خواهد. هر بار هم که می‌رفت و برمی‌گشت یک مصطفای جدید از سوریه می‌آمد. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213