#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_هفتاد_و_سه
#فصل_ششم_کتاب
#پلهپله_تا_ملاقات_خدا
#از_زبان_هادی_صدرزاده_پسرعموشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔰 اوایل اگر کسی چیزی میگفت با تندی جواب میداد. چون او میدید آنجا چه اتفاقات و جنایاتی در حال وقوع است، برای همین نمیتوانست سکوت کند.
🔰 به او میگفتند: «به تو چه ربطی داره که میری سوریه میجنگی؟»❓
🔰 یکی از عموهایم که از پانزده سالگی در جنگ ایران و عراق بود، در یکی از دورهمیهای خانوادگی با مصطفی شروع به بحث دربارهی مباحث جنگی کرد و از مصطفی انتقاد کرد. مصطفی هم جواب عمو را داد و این قضیه کمی باعث دلخوری و ناراحتی شد.😔 دیگر هر بار که برمیگشت، جواب حرفهای دیگران را نمیداد و سکوت میکرد.
🔰 تازه بعد از شهادتش همهی ما فهمیدیم در سوریه چه خبر است و او آنجا چه میکرده.😔
🔰 بیشتر وقتها میرفت سوریه. گاهی به خاطر رفاقتی که با هم داشتیم زمان سفرش را به من میگفت. چون خیلی وقتها پیش هم بودیم، دیگران مدام سراغش را از من میگرفتند. من هم چیزی به رویم نمیآوردم تا به موقع خودشان متوجه شوند.
🔰 نوع محبت کردنش خاص بود.💕 هر وقت خانهی پدربزرگ و مادربزرگمان میآمد، عمهها را بغل میکرد و میبوسید. مامانبزرگ را نوازش میکرد. بعد هم پایین پای بابابزرگ مینشست و با روغن زیتون پایش را با آرامش ماساژ میداد.❣
🔰 دائمالوضو بود. محمدحسین برادرش به شوخی میگفت: «داداش چه خبر اونقدر وضو میگیری، رنگت عوض شده!»😉
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213