🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔮 از خانه بالای نانوایی اسباب‌کشی کردیم و رفتیم شهرک دانشگاه که نزدیک خیابان گلستان اهواز بود. 🔮 آن وقت ها هنوز شش سال هم نداشت. نزدیک خانه‌مان یک مسجد بود که متولیانش به بچه ها خیلی مجال نمی‌دادند. 🔮 مخصوصا اگر ایام محرم می‌شد اصلاً اجازه نمی دادند تا بچه ها بیایند کمک یا حتی توی دسته‌های عزاداری شرکت کنند.😔 🔮 مصطفی خیلی دوست داشت توی دسته زنجیرزنی شرکت کند اما چون خیلی ریزنقش بود به او توجه نمی‌کردند. 🔮 هر بار که با آقا محمد از مسجد به خانه برمی‌گشت باغصه می‌گفت: «نگذاشتند من بروم توی دسته.»😔 🔮 این مسئله برایش دغدغه بزرگ شده بود. برای همین تصمیم گرفت خودش یک دسته عزاداری راه بیندازند.😊 🔮 هر چه پول هفتگی، ماهانه یا عیدی دستش آمد، پس انداز کرد تا اینکه توانست برای محرم سال بعد چند طبل، زنجیر و پرچم بخرد.🏴 🔮 علاقه عجیبی به پرچم داشت و همیشه توی هیئت‌ها پرچم دار بود. 🔮 بالاخره محرم سال بعد تمام بچه های محله را با کمک محمدحسین جمع کرد و یک دسته کنار هیئت مسجد راه انداخت.😊 🔮 اهالی مسجد مانده بودند که چه طور یک بچه هفت ساله توانسته یک دسته راه بیندازد.😳 💢 از همان بچگی خودش باید همه چیز را تجربه می‌کرد و کارهای مربوط به خودش را هیچ‌کس حق نداشت انجام بدهد.😊 💢 البته من و پدرش هم آدم‌هایی نبودیم که چیزی را اجبار کنیم. 💢 یادم است لباس عید بچه‌ها را کوچک بودند خودم می‌خریدم.👕 💢 یکی، دو بار برای مصطفی که لباس خریدم گفت: من اینا رو نمی خوام.😔 خودم باید انتخاب کنم. هر چند سلیقه‌اش را می دانستم؛💕 اما حتما باید خودش برای خرید می‌آمد. برای همین مجبور می‌شدم لباس‌ها را پس بدهم تا خودش بیاید و انتخاب کند. 🔻 به آب و هوای اهواز به شدت حساسیت داشتم. 🔻دکتر تاکید کرده بود نباید اهواز بمانم.😔 🔻این شد که اثاث‌مان را جمع کردیم و راهی شمال شدیم. 🔻 یک خانه کوچک در روستای بندپی شرقی در "گلیا" که به معنی گلوگاه بود، در استان مازندران کرایه کردیم. 🔻 آن‌جا که رفتیم مصطفی به یک ماه نکشیده، زبانشان را یاد گرفت و مثل خودشان صحبت می کرد.😄 🔻 محمد حسین و مصطفی، عاشق دایی حسین‌شان بودند💕 و برای اینکه بتوانند بیشتر در دلش جا باز کنند، از همان اهواز اصرار کردند که باید برویم کلاس کشتی. 🔻 می‌دانستند دایی‌شان این چیزها را دوست دارد.❣ 🔻وقتی هم که به شمال رفتیم کشتی پهلوانی مازندرانی‌ها که اسمش "لوچو" بود، یاد گرفتند. 🔻 قرار بود مسابقات کشتی در همان منطقه برگزار شود. 🔻 مصطفی و محمدحسین به برگزار کننده های مسابقه اصرار کردند که ما هم باید در مسابقه شرکت کنیم.🙏 🔻 آنها می‌گفتند: «شما جنوبی هستید و کشتی ما را بلد نیستید.»😔 🔻 اما مصطفی پایش را توی یک کفش کرده که باید مسابقه بدهیم. 🔻بلاخره راضی شدند.😊 🔻 کشتی‌گیرها بچه ها را دست کم گرفته بودند، برای همین آن‌ها هم مقام آوردند.🏆 💎 از همان موقع با دایی حسین‌اش مسابقه شطرنج می داد. 💎 دایی حسین هم خیلی جدی با او بازی می‌کرد. 💎 هر وقت ما خانه‌شان بودیم یا آن‌ها پیش ما بودند، بساط شطرنج هم به راه بود. 💎 همین یک انگیزه شد تا مصطفی خیلی جدی دوره‌های آموزش شطرنج را بگذراند.👏 💎 آن‌قدر پیگیر بود که تنها به یادگرفتن بسنده نمی‌کرد و حتما باید توی مسابقات شرکت می‌کرد و مقام می‌آورد.😊 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار_مجموعه مدافعان حرم_انتشارات روایت فتح @syed213