زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب مرور میکنم و از دل آنها چیزهایی را بیرون میکشم و به زبان می آورم که به سرعت نور از مغزم می گذرند. آیا در برابر چشمان تو در حال جان کندنم؟ فروردین ۱۳۶۸ بود. ایام عید بود و رفته بودیم شمال ،خانه مادربزرگه.باز همان حیاط کوچک باصفا با گل های ناز و اطلسی و یاس و بهِ ژاپنی . باز هوای حریر مانند شمال و بوی گل و طعم دریا . حس میکردم همه یک جور دیگر نگاهم می کنند. انگار رازی در هوا می چرخید. تعطیلات که تمام شد برگشتیم خانه. چهارده فروردین که از حوزه آمدم ،باز همان رفتارهای مشکوک را دیدم.مامان با بابا پچ پچ میکرد، صحابه با سبحان و سجاد با مامان . در حال رفتن به پایگاه بودم که صحابه مرا کشید گوشه ای :《آبجی خانم یه خبر!》 _بفرما! _بگو به کسی نمیگم! _قول نمیدم . میخوای بگو میخوای نه! _ولی خیلی مهمه! _پس بگو. _قراره فردا برات خواستگار بیاد! نمیدانم چطور نگاهش کردم که گفت:《به خدا راست میگم آبجی!》 _خب حالا کی هست این آقای خوشبخت؟ _مصطفی صدرزاده. ماملنش به مامان زنگ زده و گفته میخوان بیان خواستگاری! _مصطفی صدرزاده! _اونم به بابا گفته و موافقتش رو گرفته! سکوتم را که دید،دست هایش را به هم مالید و گفت:《آخ جون،بالاخره یه عروسی افتادیم!》 دوید از اتاق رفت بیرون. سجاد میخواست برود اراک دانشگاه. آمد ساکش را بردارد ،به هم نگاه هم نکردیم،حتی خداحافظی هم. گونه هایم سرخ شده بود. صدای مامان را شنیدم که گفت:《علی آقا بریم شیر بخریم؟》هر وقت قرار بود خواستگار بیاید، مامان یادش می افتاد قرار است شیر بخرد و پدر را از خانه بیرون می کشید. بی آنکه بروم به رویم بیاورم کارهایم را کردم و رفتم پایگاه،اما حال درستی نداشتم. مدام جمله ای در سرم می چرخید:آقای صدرزاده میشه این در رو بگذارین داخل وانت؟ ■■■ چادر سفید گل صورتی ام را روی پیراهنی که تازه خریده بودم، انداختم و دمپایی روفرشی هایم را هم پا کردم و در حالی که رو گرفته بودم به اتاق پذیرایی رفتم. مادرت بود و خواهرت و زن داداش بزرگت. اولین صحبت از سوی مادرت بود:《شنیدم حوزه میرین!》 _بله! ادامه دارد... با ما همراه باشید... @syed213