زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب
#اسم_تو_مصطفاست
_وای عزیز باورم نمیشه!
هر طور بود پول را جور کردیم و اورا فرستادیم.وقتی از سفر برگشت،مادرش آمد و کلی از تو تشکر کرد،چون به کلی رفتار پسرش تغییر کرده بود.
■■■
تشویقت کردم بروی دانشگاه.می گفتی اینطوری خرج و دخل با هم نمیخواند.ماشین آردی را که به قول خودت ماشین عروس کشون بود،از پدرت خریدیم.مدتی بعد گفتی:《یکی از دوستانمگفته دو میلیون جور کن تا یه خودروی فرسوده بخریم ،بعد اون رو بدیم و یه نیسان بگیریم و باهاش کار کنیم.》دو میلیون را هر جور بود جور کردی،اما خودرویی تحویل داده نشد و پول رفت رو هوا.البته تو استخاره هم کرده بودی.
گفتم:《آقا مصطفی پس چرا اینطوری شد؟استخاره که خوب اومده بود؟》
_شاید برای اینکه بیفتم دنبال کار بقیه.شاید برای اینکه اونا بیشترشون نمی دونن این کلاف سردرگم رو چطور وا کنن.
هفت سال بعد حرفت ثابت شد.وقتی توانستی پولت را بگیری:《دیدی!من مامور شده بودم تا حق کسانی رو بگیرم که سرشون کلاه رفته و آخریشم خودم.》
مغازه ای در شهرک اندیشه چند کوچه بالاتر از خانه مان اجاره کردی.در این راه پدرم کمکت کرد و با هم می رفتید و از شمال برنج می آوردید:صدری ،دُمسیاه،دودی،هاشمی.پدرم گفته بود:《سرمایه از من ،بازاریابی و فروش از آقا مصطفی.》
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213