زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب نزدیکیای میدون،اتوبوس راهش رو اشتباه رفت. ما جدا افتادیم.موتور خاموش شد.چند نفری اومدن طرفمون.دوستم رفت روی جدول خیابون شاید اتوبوس رو پیدا کنه که اونا ریختن روی سرم و شروع کردن به زدن. با هر چی که فکر میکنی میزدن توی سرم،بعد هم با قمه زدن.بالاخره یکی خودش رو انداخت روی من و داد زد:بسه بی انصافا کشتینش .صدای آژیر آمبولانسا رو که شنیدم،به زور لای چشمام رو باز کردم.یکی داد زد:بخواید ببرینش ،می کشیمش.دوستم اومد جلو که اون رو هم با چاقو زدن.این رو از فریادش فهمیدم،وقتی داد زد:سوختم،سوختم. بعد دیگه از هوش رفتم وظاهراً از پنج عصر تا یازده شب اون گوشه افتاده بودم.وقتی گذاشتنم توی آمبولانس و شماره تلفن خواستن،تازه به هوش اومده بودم.شماره دایی م فقط یادم اومد،اونم بخاطر اینکه از بچگی حفظ کرده بودم. تو تعریف میکردی و من اشک می ریختم و التماس میکردم:《توروخدا خوب شو آقا مصطفی!》 ■■■ دیگر پا به ماه بودم.هر روز منتظر که دردم بگیرد،اما خبری نبود.آخرین توصیه دکتر،خوردن روغن کرچک بود.شب نوزده رمضان بود،برایم آب میوه گرفتی و با روغن کرچک مخلوط کردی و میخواستی به زور به خوردم بدهی. _شب قدره. نمی خورم!میخوام باهات بیام احیا! با قربان صدقه وادارم کردی بخورم‌.روغن کرچکی را که آب میوه هم نتوانسته بود خوشمزه اش کند سر کشیدم،اما نگران به هم ریختن وضع مزاجم بودم. _آقا مصطفی باید تا صبح همینجا بشینی و از من مواظبت کنی ! تا ساعت یک نیمه شب ماندی،اما یک مرتبه بلند شدی و زنگ زدی به مادرم:《سمیه رو بیارم پیش شما؟》 اول مقاومت کردم بعد تسلیم شدم،اما در دلم نقشه ای ریختم‌.به محض اینکه رسیدیم خانه مامان،جفت پاهایم را کردی توی یک کفش که من هم می آیم‌. مامان گفت:《سمیه،میری مسجد دردت میگیره ها!》 گفتم:《عیبی نداره!》 بیرون مسجد زیر آسمان خدا نشستیم و قرآن سر گرفتیم. آن شب هیچ اتفاقی نیفتاد،ولی بعد از دو روز انتظار زدم زیر گریه:《آقا مصطفی نکنه بچه مون بمیره؟》 رفتیم دکتر بعد از معاینه و گرفتن عکس گفت:《بند ناف پیچیده دور گردن بچه،همین حالا برو بیمارستان!》 ادامه دارد... با ما همراه باشید... @syed213