📖 برشی از کتاب آرام جان مگر لحظه‌ای یاد محمدحسین رهایم می‌کرد. آمدم بیرون حواسم پرت شود. داغ دلم تازه شد. انگار جلویم قدم می‌زد. مثل همیشه دم در امامزاده ایستاده بود. با ذکر شمار چسبیده به انگشتش. به موتورها نظم می‌داد. حسرت نشستن پای سخنرانی و سینه‌زنی به دلش می‌ماند. می‌گفت: «موقع روضه گوشه‌ای می‌نشینم و از صدای بلندگوی حیاط گوش می‌دم.» بقیه وقت‌ها هم در حال بدو بدو کردن بود. این آخری‌ها متوجه شدم مسئول توزیع غذا شده است. هیئت نمی‌توانست به همه غذا بدهد. فقط برای خدام، نیروی انتظامی و بچه‌های بسیج و آتش‌نشانی سهمیه غذا در نظر گرفته بود. از هشت و نه صبح می‌رفت تا آخر شب. خوشم می‌آمد وقتی می‌دیدم با جان و دل خادمی می‌کند. کوتاهی نمی‌کرد‌ هرجا لنگ می‌شد گوشه کار را می‌گرفت؛ زیراندازانداختن، جاروزدن، انتظامات. 🛒 مشاهده و خرید اینترنتی کتاب 🔻لطفاً نظر خود پیرامون کتاب آرام جان را به شناسهٔ زیر ارسال نمایید. @s_mellat_emam_hosein @t_manzome_f_r ▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری