🌷یاد و خاطره دو بچه محل ، همکلاسی ، رفیق و برادران شهیدم عیسی آستوی و حاج عبدالصاحب طهماسبی
دو شب قبل از عملیات عاشورا در ارتفاعات میمک در پاییز سال ۱۳۶۳ به مسجدجامع ایلام که نزدیک به منزلمان بود رفته بودم بعداز نماز ده دقیقه ای دوستان مسجد با هم صحبت کردیم از آنها خداحافظی کردم و به سمت منزل که در نزدیک مسجد بود رفتم دیدم شهید عیسی درب منزلمان ایستاده و منتظر من هست با هم روبوسی کردیم و با اصرار فراوان به منزل آمد
دوستانیکه با روحیات شهید عیسی آشنا بودن میدانند که کم حرف و پرکار بود و بسیار هم کم رو بودند،
مادرم عیسی را بیشتراز من دوست داشت
یکساعتی در منزل تشریف داشتند و با هم کلی صحبت کردیم و احوال دوستان را پرسید و در مورد عملیات هم صحبت کردیم و اموراتی که بنیاد شهید انجام خواهد داد را توضیح دادم
من هم باتوجه به اینکه در بنیادشهید بودم کم و بیش ازعملیات آتی رزمندگان در استان ایلام با اطلاع بودم چون کار ترخیص ، رسیدگی در بیمارستانها و اعزام مجروحین و همچنین کار غسل ، کفن و دفن شهدا بر عهده بنیاد شهید بود؛
موقع خداحافظی گفت فلانی این آخرین دیدار من و شماست به تمام دوستان سلام برسان وازطرف من از آنها حلالیت به طلب ، چون وقت ندارم لذا نمیتوانم تک به تک آنها را ببینم ؛
چنان از ته دل حرف میزد که بدون اینکه چیزی بگویم اشکهایم مثل باران جاری شد و تودلم حزن و اندوهی بود که نه میتوانم بیان کنم و نه بنویسم، با توجه به اینکه عیسی در پادگان آموزشی نیروهای کادر سپاه در کرمانشاه مسئولیت داشت لذا اصرارکردم که شما الان درکرمانشاه در آموزش نیروها بیشتر موثر هستی و آنجا بمان ، ولی حرفم بی اثر بود چون عیسی خیلی کم حرف بود و در مورد ماندن ادامه نداد
اگر بگویم در میان تمام دوستانم کسی راصادق تراز عیسی ندیدم حرف بی ربطی نگفته ام، عیسی خارق العاده بود،
عیسی رفت به سمت میمک و برای شرکت در عملیات عاشورا رفت به همراه چند نفر از دوستانش چندین شبانه روز در محاصره دشمن بود تا اینکه روز آخر محاصره چندین نفر شهید و بقیه از محاصره خارج میشوند ،
موقع رفتن با چشمانی اشکبار او را بدرقه کردم و هیچ کار دیگه ای از دستم بر نمیامد و دیگه حالی نداشتم که اصرار کنم که بمانید و مسخ عیسی شده بودم
بعداز شهادت عیسی پدرشهیدی که انباردار بود برایم تعریف کرد که شهید عیسی آستوی پیشم آمد و تقاضای یک جفت بندپوتین کرد نگاه کردم دیدم پوتینهایش قابل استفاده نیستند بدون اینکه چیزی بگویم رفتم یک جفت پوتین نو آوردم
گفتم اینها را بپوش
گفت فقط بند پوتین میخام
گفتم این پوتین ها دیگه بدرد راه رفتن هم نمیخورن
گفت حیف این پوتین های نو بیت المال نیست که بدست مزدوران بعثی بیفتد؟
وقتی آن پدرشهید این حرف را زد و نوع خداحافظی که با من کرد را بیاد آوردم دانستم برای عیسی مشخص و الهام شده بود هم شهید میشود و هم پیکر مطهرش حدود یازده سال درمنطقه دشمن جا میماند
چند ماهی ازشهادت عیسی گذشته بود که زنده یاد حاج عبدالصاحب طهماسبی به بنیادشهید آمد و با هم روبوسی کردیم گفت فلانی بریم سری به مادرشهید عیسی بزنیم ،
زمستان بود و برف شهر ایلام را سفید پوش کرده بود و بارش برف ادامه داشت
آنزمان بنیادشهید درخیابان آیت الله حیدری ایلامی چهاراه رسالت استقرار داشت و منزل شهید آستوی کمتراز صدمتر با بنیاد فاصله داشت هردو پیاده به سمت منزل شهید رفتیم
بین راه عبدالصاحب شروع کرد گریه کردن و گفت فلانی امروز شنیدم که مادرعیسی موقع بارش برف و باران به داخل حیاط خانه میاد و زیربرف و باران مینشیند و با لهجه عربی سوزناک میگوید مادرت بمیرد تو زیر باران یا برف باشی مادرت توی اتاق،
به درب منزل رسیدیم در زدیم کسی درب را باز نکرد اماصدای مادرعیسی که تو حیاط بود را میشنیدیم چندبار دیگه زنگ و درب زدیم تا اینکه خواهرش درب را باز کرد مادرعیسی هم حاج طهماسبی رامیشناخت وهم منو چون بارها به منزلشان رفته بودیم
واردحیاط شدیم عبدالصاحب روی برفها نشست منهم نشستم و با مادر شهید هرسه گریه میکردیم چند دقیقه گذشت مادر شهید عیسی دخترش را صدا زد وعصبانی شد که چرا تعارف نکردی برن داخل بشینند
حاج عبدالصاحب گفت مابرای نشستن در داخل اتاق نیامدیم اتفاقا هوای اینجا بهتره نگاه به نزولات آسمانی میکنیم،
زیربارش برف اصرار از مادر که بریم داخل و جواب از ما که تا شمانیایید ما به داخل نمیریم
مجبور شد داخل بیاید و مدتی پیش مادر در داخل اتاق نشستیم
بعد از اینکه از منزل خارج شدیم عبدالصاحب گفت فلانی عیسی دوست و برادر هردویمان بود و قرارمان براین باشه به محض گرمی هوا در تابستان و آفتاب سوزان یا سردی هوا و بارش باران وبرف در زمستان وعده ما منزل مادرشهید عیسی آستوی🌷
شادی ارواح پاک و مطهر تمام شهدا علی الخصوص شهید عیسی آستوی و حاج عبدالصاحب طهماسبی فاتحه مع الصلوات
بااحترام خادم شهدا
اسدالله بگ زاده