که فامیلمون هم بود فوت کرد.
خانوادهم دیگه مجبور شدن بزارن من هم برم امام زاده برای تشییع جنازش.
افسرده و بی حال گوشه ای ایستادم و به جمعیت نگاه کردم که شوهرمو دیدم. دست بچهم رو گرفته بود و اصلا متوجه من نبود.
اطرافو نگاه کردم.مطمعن شدم برادرام حواسشون به من نیست. رفتم جلو بعد یک سال پسرمو دیدم. دستشو از دست باباش کشید و اومد تو بغلم.اولین بار بود که از صدای جیغ و گریه ی خانوادهی متوفی خوشحال بودم. چون نمیذاشت صدای جیغ و گریه ی من و پسرم به گوش بقیه برسه. پسرم رو به خودم فشار میدادم و بو میکردم. انگار قرار نبود دیگه از هم جدا بشیم.
متوجه چشمهای اشکی شوهرم شدم. پسرم رو بغل کردم و روبروش ایستادم.
گفتممن دوستت دارم ولی نمیذارن برگردم پیشت. تو رو خدا بزار بچه پیش من بمونه. یه دفعه بازوم رو گرفت و شروع کرد به تند راه رفتن. نمیدونستم کجا میبرم ولی دوست داشتم باهاش برم.از امامزاده که بیرون رفتیم گفت بیا بریم محضر نه تو نیاز به اجازهی اونا داری نه من. بیا بریم عقد کنیم با هم زندگی کنیم
از خدام بود باهاش برم. همه تو ختم بودن و هیچکس حواسش نبود رفتم شناسنامم رو برداشتم و رفتیم محضر عقد کردیم و برگشتم خونهی خودم.
هیچ کس نمیدونست من کجام و همه دنبالم میگشتن. چون حال روحی خوبی نداشتم فکر میکردن من گم شدم. به شوهرم گفتم به هیچ کس نگو من اینجام نمیخوام بدونن. چون میان دنبالم
گفت اینبار مگه از روی جنازهی من رد بشن.
یک هفته بود سر زندگیم بودم که برادرام اومدن جلوی خونمون...
شروع کردن به در زدن. یه جوری که انگار قراره در از جا کنده بشه. هر کاری کردم شوهرم در رو باز نکنه گوش نکرد.
یه چوب بزرگ برداشت رفت جلو در. گفت چتونه. حلال خدا رو حروم میکنید. برید بزارید با زن و بچم زندگی کنم.
گفتن کدوم زن تو طلاقش دادی. گفت طلاق ندادم به زور گرفتین. دوباره عقدش کردم. برید از زندگی من دست بردارید. برادرام حرفاشو قبول نکردن. اومد شناسنامه ها رو برد نشونشون داد. با کلی سر و صدا بالاخره رفتن. زندگی من رنگ ارامش گرفت. اما همیشه توی ترسم که نکنه دوباره جدا بشیم.
۲۰ سال گذشت. خدا تقاص من رو از خانوادهی شوهر سابقم گرفت. همونا که به خاطر مادرشون باعث شدن در اوج خوشی من رو طلاق بدن
خواهر بزرگش پسرش رفت خارج از کشور دیگه برنگشت. خبری هم ازش نیست. دوستاش گفتن مُرده ولی هیچی معلوم نیست.
خواهر شوهر وسطی ام پسرش یه ماشین سنگین خرید تو ترکیه باهاش کار میکرد یه روز ارازل اوباش تو ترکیه دورهاش میکنن و بی خودی میکشنش. شوهرش ناراحتی قلبی داشت و بعد اینکه پسرش مرد دیگه داروهاشو نخورد و یک هفتهی بعدش مرد
خواهر شوهر کوچیکم دخترش ازدواج کرد ولی دوسال نشده طلاقش دادن. بار دوم خودش رفت بی اطلاع خانوادهش ازدواج کرد ولی مرده ولش کرد. چهارسال درگیر بود تا تونست غیابی
طلاقشو بگیره. دوباره زن یه پیرمرد شد اینبار صیغه شد و ازش بچه دار شد. اونم بعد یه مدتی رفت.
دیگه قید شوهر کردنو زد و داره دخترشو بزرگ میکنه.
اما شوهر سابقم. ۴ تا بچه داره. دو تا دختر دو تا پسر. دختراش خوشبختن. اما پسراش. یکیشون معتاد شده و یکیشون هر چی زن میگیره بعد یه مدت طلاق میخوان.
همهشون میدونن آه روز های جوونی من دنبالشونه ولی تا الان هیچ کس برای حلالیت گرفتن از من نیومده.
دنیا دار مکافاتِ. خیلی زودتر از اینا منتظر بودم جوابشونو بده اما خدا خیلی صبوره.
من به مشکلات اونا راضی نیستم ولی خدا جای حق نشسته
هر کی رو اذیت کنی بدون که بالاخره به خودت برمیگرده.
پایان
به خدا اعتماد کن
⤴️⤴️چقد تلخ وغم انگیز 😔چقد دخالت خانواده ها زندگی ها رو نابود کرده🤐🥺