وقتى كه ما بچه‌تر بوديم، مشتاق بازى و توپ بوديم، در انتظار مى‌نشستيم تا ما را به بازى بگيرند، تملق مى‌گفتيم تا راهمان بدهند و قهر مى‌كرديم و دور مى‌شديم تا نزديكمان كنند، اما همين كه هدفى پيدا مى‌كرديم ديگر به توپ‌ها و بچه‌ها نگاه نمى‌كرديم، حتى اگر دعوتمان مى‌كردند، مى‌خنديديم و اگر دستمان را مى‌كشيدند، نق مى‌زديم و فرار مى‌كرديم. چرا؟ مگر توپ همان توپ نبود و بازى همان بازى محبوب نبود؟ چرا اين‌ها همه‌اش همان‌ها بودند؛ اما ما ديگر آن نبوديم، ما هدفى داشتيم و لباسى به تن كرده بوديم و مهمانى مى‌خواستيم برويم. آه. حالا مى‌فهمم كه چرا خيلى‌ها به توپ‌هاى بزرگ‌تر و كره‌هاى زمين و ماه و خورشيد هم همان‌طور نگاه مى‌كنند و توپ بازى نمى‌كنند و اسير بازى نمى‌شوند. اين‌ها كارى دارند و هدفى دارند و اين است كه مشغول نمى‌شوند و سرگرم نمى‌شوند. 📚 از رشد | نوشته‌ٔ @tabeeat360