(علیه‌السلام) 🔹 هنگام جنگ خندق، امیرالمؤمنین - که جوان نوخاسته‌ی بیست و چند ساله‌ای بود - با عمرو بن عبدود مبارزه کرد و آن پهلوان معروف عرب را - که قریش و غیرقریش، بزرگش می‌شمردند و یقین داشتند که او دیگر کار پیامبر و مسلمانان را یکسره خواهد کرد - به درک واصل کرد و برگشت. در این مبارزه، پیشانی حضرت زخم برداشت و خون از پیشانی مبارک امیرالمؤمنین جاری شد. او خدمت پیامبر آمد. آن حضرت، نگاهی کرد. خونِ چهره‌ی امیرالمؤمنین، دل پیامبر را سوزاند. این جوان مبارز، این جوان فداکار، این جوان محبوب و عزیز، رفته این کار بزرگ را هم کرده و برگشته و حال پیشانیش خون‌آلود شده است. پیامبر فرمود: علی جان! بنشین. امیرالمؤمنین نشست. پیامبر دستمال خواست. خود آن حضرت شاید خون‌ها را تمیز کرد و بعد هم به دو نفر از خانم‌هایی که مأمور بستن زخم‌ها بودند، فرمود که زخم علی را خوب ببندید و مرتّب کنید. وقتی این سفارش‌ها را کرد، 🔹 ناگهان مثل این‌که چیزی به یاد پیامبر آمد و شاید چشم‌های آن حضرت پر از اشک شد. نگاهی به امیرالمؤمنین کرد و فرمود: علی جان! امروز زخم تو را بستیم؛ امّا آن روزی که محاسن تو از خون سرت خضاب خواهد شد، من کجا هستم؟ «این أکون اذا خضبت هذه من هذا»(بحار الأنوار: ج‌ ۲۸ ص ۸۰) ۱۳۷۵/۱۱/۱۲ @tabyin_Chahardah_Masoom ┄┅══════┅┄ @t_manzome_f_r