💞ـــــــــــــــ ﷽ ــــــــــــــ💞 داستان های کوتاه و آموزنده ➖💞💫 ➖💞💫 ➖💞 💫 جابر بن يزيد جعفى از امام باقر عليه السّلام روايت مى‌كند كه فرمود: پدرم (امام سجّاد) با عدّه‌اى نشسته بود كه ناگاه آهويى🦌 از صحرا آمد و مقابل ايشان ايستاد. همهمه كرده و دستهايش را به زمين مى‌كوبيد. بعضى از اصحاب عرض كردند: يا بن رسول اللّٰه! اين آهو چه مى‌گويد؟ گويا شما را مى‌شناسد. حضرت فرمود: او مى‌گويد يكى از پسران يزيد از او يك بچه آهويى طلب كرده است و او نيز به شكارچى‌ها🥷 دستور داده تا يكى را شكار كنند. و ديروز آنها بچۀ مرا گرفته‌اند در حالى كه به او شير نداده بودم. مى‌خواهم كه بچه‌ام را برگردانند تا به او شير بدهم و سپس به آنها بدهم. امام‌ عليه السّلام شخصى را به دنبال شكارچى فرستاد و او آمد. حضرت فرمود: اين آهو مى‌گويد كه شما بچه‌اش را گرفته‌ايد و او را شير نداده است و از من مى‌خواهد كه از تو بخواهم تا بچه‌اش را به او برگردانى. شكارچى گفت: يا ابن رسول اللّٰه! من جرأت اين كار را ندارم. حضرت فرمود: پس بچه آهو را بده تا به او شير دهد و برگرداند. و شكارچى نيز پذيرفت و بچه آهو را آورد. وقتى كه آهو بچه‌اش را ديد همهمه‌اى كرد و اشك از چشمانش سرازير گرديد. حضرت فرمود: اى شكارچى! بخاطر من بچه‌اش را به او ببخش. شكارچى هم قبول كرد. آهو با بچه‌اش مى‌رفت و مى‌گفت: گواهى مى‌دهم كه شما از خاندان رحمت هستيد و بنى اميّه از خاندان لعنت. ---------------------------------------------------------- ╭═━⊰🍃🌸🍃 @tadabbor_quran