روایتی از خانم زهرا شریف دینی یکی از دوستان صمیمی شهیده بزرگوار فائزه رحیمی که ۱۵ سال با شهیده رفاقت و آشناییت داشتند:
شهیده کسی نبودند که وقتی مثلا کاری انجام میدادند در بوق و کرنا کنند و اعلام کنند. ایشون در دلشون شهادت رو میخواستند ولی هیچ وقت اعلام نمیکرد که مثلا بچه ها دعا کنید من شهید بشم یا از این صحبت ها.
ایشون هم سرکار میرفتند، هم درگیر کارهای فرهنگی بود، هم توی مثلا مترو مثلا این کارهای فرهنگی که برای حجاب انجام میدن، اون کار هارو انجام میداد و هم اینکه داخل یکی از این هیات های معروف خادمبود، انتظامات بود. مثلا زباله هارو جمع می کرد. یعنی در این حد خادم، واقعا خادم بودن و در عین حال که مثلا سر کار میرفتن اینکار فرهنگیشون رو هم دنبال میکردن.
خانم شریف دینی در صحبت با پدر شهیده فرمودند که:
پدرشون اصلا راضی نبودند که شهیده به این سفر بیان ولی ایشون اصرار داشتند که بابا من این سفر رو باید برم، باید برم و ایشون(پدر شهیده) نگران هم بودند که وقتی شهیده به این سفر میاد.
اتوبوس ها گفتم که با تاخیر حرکت کرده بود، رای میفتن میان سمت گلزار شهدا. وقتی میرسن گلزار شهدا بچه ها خیلی گشنشون بوده و اینها میرن سمت یک موکب، یک شربتی رو میخورند و به قول خودشون شربت شهادت رو میخورن و به دست شهیده برگه سلام را برسان رو میدن(یعنی یه برگه ای بوده که توش نوشته شده سلام مارم برسون یه برگه گویا شعاری چیزی بوده) این برگه که به دست حالا ایشون داده میشه(راوی)، میدن دست شهیده فائزه رحیمی. ایشون(راوی) به شهیده میگن: فائزه چرا اینقدر آروم راه میری؟ تند راه بیا که بریم. شهیده میگفتن که نه من پشتیبانم، نه من خادمم، من باید عقب وایستم که بچه ها برن جلو و حواسم بهشون باشه.
زمانی که من از شهیده جدا شدم، میرفتم سمت جلو که بچه ها داشتن حرکت میکردن و جلو جمعیت و عکس میگرفتم و بعد از اینکه صدای انفجار شنیدم همه فرار کردیم. چون به پای یکی از بچه هاهم ترکش خورده بود، مجبور صدیم کسی رو که ترکش خورده ببریم بیمارستان و درگیر این موضوع شدیم و فراموش کردیم که فائزه اصلا کجاست و ما فکر میکردیم حالش خوبه در حالی که اینطوری نبوده.
ما فکر میکنیم که ایشون زمان شهادت تنها بودن و کسی از ما شاهد این اتفاق نبوده