به روی دست باب تلظی بهانه بود او تشنه ی وصال خدای یگانه بود پیش از قیام کرب و بلا بلکه پیشتر حلقش برای تیر شهادت نشانه بود لب های او خمُش ولی بند بند او گرم دعا و زمزمه ی عاشقانه بود تنها اگر به قطره ی آبی نیاز داشت دریا ز چشم دختر زهرا روانه بود با خنده داد جان به سر دست باغبان بی ناله بلبلی که خمُش از ترانه بود تیری که شه ز حنجر خونین او کشید گریان به یاد خنده ی آن ناز دانه بود شه رُخ به خون حنجر او شست کای خدا این هدیه آخرین دُر من در خزانه بود