○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش دوم 🌺رفتم تو آشپز خونه تا شام درست کنم … شب عید بود و باید تدارک درست و حسابی می دیدیم عمه داشت گوشت خورد می کرد به من گفت : اومدی ؟ بیا کمک هم تورج میاد هم مینا علیرضا هم امروز زود میاد نهار هم نخورده …. بدو که خیلی کار داریم …… یک کم بعد حمیرا هم اومد و به ما کمک کرد و تا افطار با هم حرف زدیم و کار کردیم…. با اینکه ایرج ساعت یک رفته بود خیلی طول کشید تا اومدن موقعی رسیدن که صدای اذان بلند بود……. مینا رو که دیدم خیلی عوض شده بود اول متوجه نشدم ولی عمه زود گفت : به به خوب کاری کردی خوشگل شدی … تورج که خیلی تیز بود پرسید منم دیدم که خوشگل شده برای چی بوده ؟…عمه گفت زنونه اس به تو مربوط نیست…تو الان بیا بغل من بشین که خیلی دلم برات تنگ شده فدات بشم …. 🌺حمیرا گفت زود تر این کارو می کردی خیلی فرق کردی ….. چی بود اون همه مو تو صورتت . تورج با شوخی گفت : آهان اصلاح کردین …. عمه بهش تشر زد تورج خجالت بکش …. گفت : ای بابا شما ها نمی تونین خودتونو نگه دارین به من میگین خجالت بکشم ؟ ….. طفلک مینا قرمز شده بود با اینکه اصلا آدم خجالتی نبود …. اونشب همه با هم افطار کردیم و چیزی که برام خیلی جالب بود ، روزه بودن تورج تو این مدت بود خوشحال بودم که اونسال همه به خاطر اینکه من روزه می گرفتم با من روزه دار شدن و این برای من خیلی ارزش داشت به خصوص ایرج …………… 🌺ما داشتیم افطار می کردیم که علیرضاخان هم اومد ، پیپش روی لبش بود و یک کلاه لبه دار روی سرش همون طور با سیبل های رو به با لا …. یک نگاهی به سر تا سر میز کرد و با خنده گفت : پس شما ها برای همچین سفره ای روزه می گرفتین …. خوب اگر منم می دونستم می گرفتم البته گرفتم ها ولی لیز بود در رفت ….. و خودش قاه قاه خندید …. و همون جا دستشو شست و نشست سر میز و با اشتها شروع به خوردن کرد …… و به مینا گفت : خوش اومدی چه عجب من که دلم برای صدای شما تنگ شده ….. تورج گفت : منم ….من امشب یک لیست آهنگ در خواستی دارم …. 🌺بعد از شام اومدیم تو حال…. دور هم نشستیم تلویزیون شو رنگارنگ رو گذاشته بود منم خیلی گوگوش رو دوست داشتم و آهنگ کجاس مادر کجاس گهواره ی من رو می خوند …. همه ساکت شدن و من به گریه افتادم …… ایرج نمی تونست نگاهشو از صورت من بر داره و من متوجه شدم تورج هم اینو فهمیده …..ولی تورج بازم مثل سابق شوخی می کرد گفت : …من اعتراف می کنم که امشب خودمو رسوندم تا آخرین سفره ی افطار اینجا باشم خیلی اون دو سه روز بهم خوش گذشت …مینا نمی دونی …رویا یک دوست داره نه یک دشمن داره …فقط برای دست انداختن خوبه اون شب مردیم از خنده گیر داده به ایرج و افتاده دنبالش ، اونشب نمی رفت که ، می گفت باید ایرج منو برسونه …. علیرضا خان گفت : دیگه راش ندین بیاد اینجا رویا جان ببخشید ولی این جور آدما باعث درد سر میشن ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○