#داستان_آموزنده
داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان👇
#نامادری
#قسمت_ششم
دوماه ازبه دنیا امدن بچه 👶خواهرم گذشته بود،،من خونه خودمون بودم که مادربزرگم زنگ زد وباناراحتی گفت که مادرم رو به بیمارستان بردن ،،😔
مابچهارو پیش پدرشوهرم 👴گذاشتیم وباعلی بلافاصله به بیمارستان رفتیم🏥
حالا متوجه شدم که دلشوره اون روز من الکی نبود سراسیمه به بیمارستان رسیدیم 3تاداداشای من بیرون اتاق بیمارستان گریه میکردن😭
با دیدن من صدای اونا بالاتررفت من خودم رو با زوربه اتاق مادرم رسوندم
بادیدن چهرمادرم 😞مظلوم وچشای مهربونش حالم خراب شد.
مادرم فقط نگاه میکرد اون نمیتونست حرف بزنه ودستای منو که تو دستش بود فشارمیداد نمیدونم چی میخواست بگه ولی احساس میکنم داشت بچهاشو به من میسپرد
غم ترس ازدست دادن دوباره مادرم تمام وجودم رو گرفت وتاجایی که جان داشتم گریه میکردم ودعا🙏🏻 برای خوب شدن مادرم ،،،
مادرم رو برای عکسبرداری بردن ولی نتیجه خوبی نداشت ،،فردای اون روز مادرم روبه ای سی ویو بردن که یک پنجره بزرگ به حیاط بیمارستان🏥 داشت وکارهرروزمن وخواهروبردارام این بود که پشت پنجره وایستیم ومادرم رو نگاه کنیم مادری😭 که چشاش پرازحرف ومهربونی بود ولی دریغ ازیک کلمه....
💜 ادامه دارد⬅️⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در👇👇
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌