زاغی بالای شاخه درختی لانه داشت. هربار که جوجه هایش سر از تخم بر می آوردند، ماری می آمد و جوجه ها را می خورد و داغی بر دل مادرشان می گذاشت.
زاغ که دید توانایی مقابله کردن و درگیر شدن با مار را ندارد، برای حل مشکلش چاره ای اندیشید.
از این رو به خانه حاکم شهر رفت و جواهر زن حاکم را بر دهان گرفت و به سمت لانه اش پرواز کرد.
مردم به امید پس گرفتن جواهر به دنبال زاغ رفتند.
زاغ جواهر را نزدیک لانه مار بر زمین انداخت.
مار از لانه اش بیرون آمد.
مردم مار را کشتند و جواهر را برداشتند.
✨آری دوستان، آنچه را که با عقل می توان کرد، با زور نمی توان انجام داد.
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان