«مگس های متوهم» مفردها جمع شدند خیابان تقسیم شد. آتش افروختند در جان جامعه «آزادی» را فریاد کردند «زن» از «زندگی» جا ماند. چادر از سر «حیا» کشیدند کف زدند هلهله کردند ناسزا گفتند و چونان دری زنگ زده که سال ها بسته باشد دهن به عربده گشودند. به شیشه «شاهچراغ» شلیک کردند و بر ضریح مقدس خون ها شتک زد. کشتند، سوختند، بردند مگس هایی که توهم عقاب شدن دارند!