.
"و حالا آن درخت، افسوس!"
نهالی بود در جنگل
نهالی کوچک و زیبا
و جنگل در نگاه او
شبیه قصر رویاها
درختانش همه حامی
گیاهانش همه پابوس
گل سرخش به کف شمع و
گل زردش به کف فانوس
نوای باد در گوشش
طنین چهچه بلبل
مشامش تازه هر لحظه
به بوی مهربان گل
رها از هر چه نامردی
جدا از کینه و نیرنگ
دلش چون آب در نرمی
اگر چه ریشه اش در سنگ
شب و روزش به خوشحالی
گذشت و شد درختی راست
و از جمع درختان سر
همان گونه که خود می خواست
*
...و حالا آن درخت، افسوس!
که می ترسید از پاییز
شده یک تختخواب نرم
شده یک صندلی، یک میز.
#شعر_نوجوان
#تقی_متقی