. "و حالا آن درخت، افسوس!" نهالی بود در جنگل نهالی کوچک و زیبا و جنگل در نگاه او شبیه قصر رویاها درختانش همه حامی گیاهانش همه پابوس گل سرخش به کف شمع و گل زردش به کف فانوس نوای باد در گوشش طنین چهچه بلبل مشامش تازه هر لحظه به بوی مهربان گل رها از هر چه نامردی جدا از کینه و نیرنگ دلش چون آب در نرمی اگر چه ریشه اش در سنگ شب و روزش به خوشحالی گذشت و شد درختی راست و از جمع درختان سر همان گونه که خود می خواست * ...و حالا آن درخت، افسوس! که می ترسید از پاییز شده یک تختخواب نرم شده یک صندلی، یک میز.