«باور کنید من سنگ نیستم» دیگر حتی بهانه ای برای گریه نمانده است؛ حرفی برای آه، بغضی برای ناله های غریبی. چشمه های خشکیده چشمم را از حسرت کدام باران نباریده سیراب کنم؟ به عصای دست کدام واژه مهربان بیاویزم؟ قامت شکسته ام را به امیدِ امدادِ کدام عماد، عمود نگه دارم؟ من آتش گرفته ام، می شنوید؟ من ویران شده ام، می بینید؟ این جا نه دیواری پناهگاه است و نه سنگی سد راه، آوار آوار نامردمی و خروار خروار قساوت بر سرم فرود آمده است. فریادهای خاموشم را طوفان به محاصره گرفته و اشک های فراموشم را سیل خون به مفاخره. جسمم در پنجه های زمختِ آهن و سیمان مچاله و روحم در شبِ ناگزیر هزار کابوسِ خوابگرد، استحاله شده است. غیرت مردانم را در «قلقیلیا» به آتش کشیدند و جَنینِ زنانم را در «جِنین» سر بریدند. در «طولْکَرْم» همه چیز به شبی بی انتها پیوند خورده و رؤیای «الخلیل» در هیاهوی هزار کابوسِ سیاه، گم شده است. این گُرازهای کور و کر که آسمان دنیا را به بوی تعفن خود آلوده اند در اردوگاه ها جمجمه جوانانم را بر سنگفرش خیابان ها پاشیده اند و گیسوان دخترکان معصومم را به دست بادهای هرزه سپرده اند. اینک من در میادین سوخته سرزمینم بی جوشن و بی سلاح، چرخ می زنم و یا هو می کشم و گلوله ها گرداگردم جشن گلریزان گرفته اند. باور کنید این جا همه چیز برای کشتنم دست به دست هم داده اند؛ از جنگنده های تا بن دندان مسلّح تا سقف ها و دیوارهای نا مطمئن، از ژست های سردمداران فریبکار تا قطعنامه های بی پشتوانه سازمان ملل. اما با این همه من هنوز زنده ام؛ بی آب، بی غذا، بی شام، بی چراغ، بی دریچه ای به فرداهای روشن. ادامه👇