🍃✨🍃✨🍃✨🍃
✨
🍃
✨
🍃
✨
#آخرین_عروس_۱۸
فصل ۳
✅ در جستجوی مَلکه مُلْکِ وجود
ما الان پشت دروازه سامرا هستیم.
متاسفانه دروازه شهر بسته است.
مثل اینکه باید تا صبح اینجا بمانیم.
_ نظر تو چیست؟؟؟
_ جواب نمیدهی
وقتی نگاهت میکنم میبینم که خوابت برده است .
صدای اذان میآید.
بلند میشویم، نماز میخوانیم، من که خیلی خستهام، دوباره میخوابم.
اما تو منتظر میمانی تا دروازه شهر باز شود.
بعد از لحظاتی دروازه شهر باز میشود.
پیرمردی از شهر بیرون میآید .
او را میشناسی .
به سویش میروی.
سلام میکنی، حال او را میپرسی.
_ آقای نویسنده چقدر میخوابی؟ بلند شو.
_ بگذار اول صبح کمی بخوابم .
_ببین چه کسی به اینجا آمده است؟؟؟
_ خوب معلوم است! یکی از برادران اهل سنت است که میخواهد اول صبح به کارش برسد.
پیرمرد میگوید:« از کی تا به حال ما سنی شده ایم؟»
این صدا صدای آشنایی است
چشمانم را باز میکنم.
این پیرمرد همان بِشرِ انصاری است که قبلاً چند روزی مهمان او بودیم.
یادم میآید دفعه اولی که ما به سامرا آمدیم هیچ آشنایی نداشتیم.
او ما را به خانه اش دعوت کرد.
بلند میشوم ،بِشر را در آغوش میگیرم و از او عذرخواهی میکنم.
با تعجب میپرسد:« شما اینجا چه میکنید؟ چرا در اینجا خوابیدهاید؟ چرا به خانه من نیامدید؟»
_ ما نیمه شب به اینجا رسیدیم .دروازه شهر بسته بود. چارهای نداشتیم! باید تا صبح در اینجا میماندیم
_من خیلی دوست داشتم شما را به خانه خود میبردم اما…
_خیلی ممنون
من تعجب میکنم
بِشر که خیلی مهمان نواز بود.
چرا میخواهد ما را اینجا رها کند و برود ؟
ما هم گرسنه هستیم و هم خسته .
در این شهر آشنای دیگری نداریم.
چه کنیم ؟
حتما برای بِشر کار مهمی پیش آمده است که اینقدر عجله دارد.
خوب است از خودش سوال کنیم.
_ مثل اینکه شما میخواهید به مسافرت بروید؟
_ آری، من به بغداد میروم .
_ برای چه ؟
_امام هادی علیه السلام به من ماموریتی داده است که باید آن را انجام بدهم.
_ آن ماموریت چیست؟
_ من دیشب خواب بودم که صدای در خانه به گوشم رسید. وقتی در را باز کردم، دیدم فرستادهای از طرف امام هادی علیه السلام است.
او به من گفت که همین الان امام میخواهد تو را ببیند.
_ امام با تو چه کاری داشت؟؟
_ سریع به سوی خانه امام حرکت کردم. شکر خدا که کسی در آن تاریکی مرا ندید.
وقتی نزد امام رفتم سلام کرده و نشستم.
امام به من گفت :« شما همیشه مورد اطمینان ما بودهاید. امشب میخواهم به تو ماموریتی بدهم تا همواره مایه افتخار تو باشد.»
_ بعد از آن چه شد ؟
امام نامه ای را با کیسهای به من داد و گفت در این کیسه ۲۲۰ سکه طلاست و به من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانههای کنیزی را به من داد و من باید آن کنیز را خریداری کنم .
با شنیدن این سخن مقداری به فکر فرو میروم.
امام و خریدن کنیز؟؟؟
آخر من چگونه برای جوانان بنویسم که امام میخواهد کنیزی برای خود بخرد؟
در این کار چه افتخاری وجود دارد؟
چرا امام به بِشر گفت که این ماموریت برای تو افتخاری همیشگی خواهد داشت؟؟
در همین فکرها هستم که صدای بِشر مرا به خود میآورد .
_ به چه فکر میکنی ؟
مگر نمیدانی امام هادی میخواهد برای پسرش همسر مناسبی انتخاب کند؟
_ یعنی امام حسن عسکری علیه السلام تا به حال ازدواج نکرده است ؟؟؟
_ نه، مگر هر دختری لیاقت دارد همسر آن حضرت بشود ؟؟؟
_ یعنی این کنیزی که شما برای خریدنش میروید ،قرار است همسر امام عسکری علیه السلام بشود؟
_ آری ،درست است. او امروز کنیز است اما در واقع مَلَکه هستی خواهد شد.
من دیگر جواب سوال خود را یافتهام.
به راستی که این ماموریت مایه افتخار است .
اکنون نگاهی به تو میکنم .
تو دیگر خسته نیستی میدانم میخواهی تا همراه بِشر بروی.
ما به سوی بغداد میرویم.
#نیمه_شعبان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آخرین_عروس
✨
🍃
✨
🍃
✨🍃✨🍃✨🍃