‍ مادیان من! پس کی می‌بری سوارت را؟ می‌کشی به چشمانش سرمهٔ غبارت را می‌شناسمت آری تاختن در آزادی‌ست آنچه می‌دهد تسکین روح بیقرارت را آسمان بارانی با کمان رنگینش در خوش‌آمدت طاقی بسته رهگذارت را کاکل بلندت را باد می‌زند شانه، صبحدم که می‌گیری دوش آبشارت را ز آفتاب می‌پیچد، حوله‌ای بر اندامت آسمان که مهتروار دارد انتظارت را دشت پیش روی تو، سفره‌ای است گسترده می‌چری در آرامش قوت سبزه زارت را تا تو آب از آن نوشی، اندکی بمان تا گل بگذراند از صافی، آب چشمه سارت را.... @takbitnab 🌹🌹🌹