در آفتاب رخش باده تاب انداخت
چه آب بود که آتش در آفتاب انداخت؟
هنوز جلوهٔ آن گنج حسن پنهان بود
که عشق فتنه در این عالم خراب انداخت
قضا نگر: که چو پیمانه ساخت از گل من
مرا به یاد لبش باز در شراب انداخت
فسانهٔ دگران گوش کرد در شب وصل
ولی به نوبت من خویش را به خواب انداخت
بیا و یک نفس آرام جان شو از ره لطف
که آرزوی تو جان را در اضطراب انداخت
ز بهر آن که دل از دام زلف او نرهد
به هر خمی گره افکند و پیچ و تاب انداخت
ندیده بود هلالی عذاب دوزخ هجر
بلای عشق تو او را درین عذاب انداخت
#هلالی_جغتایی
@takbitnab
🌹🌹🌹