مدام خون دل از جوی دیده‌ام جاری‌ست مگر که چشمه‌ی چشمم برای خونباری‌ست؟ تو را به حال من اَر زآنکه التفاتی نیست مرا به غیر تو، از هرچه هست بیزاری‌ست ز دام زلف تو دل میل آشیان نکند که رستگاری این مرغ در گرفتاری‌ست به چشم مست، چه دل‌ها که بی‌گنه خَستی عجب که از تو مرا باز چشم دلداری‌ست! غنیمتی شمُر ایّام گل به فصل بهار به عیش کوش که وقت شراب گلناری‌ست صبا چنان ز چمن می‌وزد عَبیرآمیز که شرمگین ز دَمش نافه‌های تاتاری‌ست ز فیض عفوش اگر باخبر شوی، دانی مقام مستی ما را شرف به هُشیاری‌ست چه نقش‌ها که در این سقف ساده‌ی نیلی‌ست چه طُرفه‌ها که در این کهنه‌چرخ زنگاری‌ست من و وصال تو، دارم ز بخت خویش شگفت به خواب بینمت ای دوست، یا به بیداری‌ست؟ به «سرخوش» این‌همه جور و جفا مدار روا که این نه شرط محبّت، نه شیوه‌ی یاری‌ست... @takbitnab 🌹🌹🌹