باز امشب چشم خیسم بی قراری می کند در کنار پنجره چشم انتظاری می کند خاطر آشفته ام در حسرت دیدار تو تا سحرگاهان فقط شب زنده داری می کند گریه هایم شانه ی مردانه می خواهد ز تو بغضهایم اشک را بر چشم جاری می کند بارها پیشم قسم خوردی که پابند منی عهد و پیمان تو هم بی اعتباری می کند گرچه می خواهم که از فکرت رها گردم ولی عشق تو در سینه ی من پایداری می کند بعد تو خالی شده دستان من از اشتیاق عقل دور اندیش من احساس خواری می کند عاقبت آتش زده چشمان تو بر خرمنم وقت رفتن لعنتی با من چه کاری می کند @takbitnab 🌹🌹🌹