آنکه به تیرِ غمزه‌اش، آهوی دل شکار شد از چه فکندم این‌چنین خسته و رهسپار شد؟ شامِ فراق را مگر نیست به بخت من سحر؟ آه که زندگانی‌ام بر سر انتظار شد بسته شود ز چارسو، راه امید چاره‌جو گر به بلای عشق او با غمِ دل دچار شد من نه به اختیار، پا می‌نهم اَندر این بلا فتنه‌ی چشم جادویش، آفتِ اختیار شد مَه به جبین او نظر کرد و فرو فکند سر مهر ز پرتوِ رُخش، خیره و شرمسار شد در غم روی او -چو من- گل زده چاک پیرهن لاله ز شرم عارضش، چون دلِ داغدار شد سرو ز قامتش خجل گشته و مانده پا به گِل از سر ناز تا روان بر لب جویبار شد هرکه به عشق او ز غم خسته‌دل است، لاجَرم شب همه شب ز سوز دل، هم‌نفس هَزار شد تا سخنش شنیده‌ام، شهد لبش چشیده‌ام طبع فسرده، در سخن این‌همه شهدبار شد دل که ز مردم جهان بود همیشه خسته‌جان دامن عشق او گرفت، از همه بر کنار شد «واجد!» اگر زبون شدی، هم ز غمش فزون شدی خواری عشق، پیش ما مایه‌ی افتخار شد... @takbitnab 🌹🌹🌹