گر بنگری در آینه روی چو ماهِ خویش آتش به خرمنم زنی از برقِ آهِ خویش هردَم که بی‌تواَم، نفسی کاهدم ز عمر دردا که مردم از نفسِ عمرکاه خویش دارم تب فراق و ندارم مجال آه گِریم هزاربار به حال تباه خویش راه من است عاشقی و رسم بی‌خودی ناصح! تو و صلاح و من و رسم و راه خویش قصد سیاه‌رویی ما تا کِی ای سپهر؟! ما خود رسیده‌ایم به روز سیاه خویش ای در پناه لطف تو چون سایه عالمی آورده‌ام به سایه‌ی لطفت پناه خویش هست این دلِ شکسته گیاهی ز باغ تو دامن به ناز بَرمَشِکن از گیاه خویش ای پادشاه حُسن، «فغانی» گدای توست دارد امید مرحمت از پادشاه خویش... @takbitnab 🌹🌹🌹