🌱🌱حدودا دوازده ساله بود. 🔸چادر عربی و شال قرمز سرش کرده بود. با شوق گفت: ☺️☺️حاجاقا خدا دعام رو مستجاب کرد... 🔹گفتم :🙂🙂 الحمدلله خوشبحالت، حالا دعات چی بود؟ 🔸گفت: مامانم چارشنبه از کمپ آزاد شد...ترک کرده... _بغض کردم...خودم رو کنترل کردم... 📝خاطراتی از تبلیغ در مرکز نگهداری دختران بدسرپرست...( ارسال شده توسط یک طلبه مبلغ بی‌سر و صدا) ⛔️پ.ن۱: این اقا به شرط گمنامی اجازه انتشار دادن، اگر میشناسیدشون لطفا به دیگران نگید، خیلی ناراحت میشن... @takhteh_siah پ.ن۲: خاطره‌ی تبلیغی خاص دارید ، ارسال کنید، برامون...