روز قسمت بود.
خدا هستی را قسمت میکرد.
خدا گفت: چیزی از من بخواهید.
هرچه که باشد، شما را خواهم داد.
سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.
و هر که آمد چیزی خواست.
یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن.
یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز.
یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:
من چیز زیادی از این هستی نمیخواهم، نه چشمانی تیز و نه جثهای بزرگ، نه بالی و نه پایی، نه آسمان ونه دریا.
تنها کمی از خودت، تنها کمی از خودت را به من بده.
و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت: آن که نوری با خود دارد، بزرگ است، حتی اگربه قدر ذرهای باشد.
تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان میشوی.
و رو به دیگران گفت: کاش میدانستید که این کرم کوچک، بهترین را خواست.
زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست…
هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد.
وقتی ستارهای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمیداند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است…
#روزی_خدا
#کرم_شبتاب
#نور_خدا
#حکایت_داستانک
❀
┏━━━━━━┓
⠀
┗━━━━━━┛