• روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به روستایی برد. تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: « فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا » « فهمیدم ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. » « فهمیدم ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند » « فهمیدم حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! » با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : « متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که؛ ما چقدر فقیر هستیم. » 🤓 ●°@takrang1°●