#سو_من_سه
#قسمت_چهل_و_هفتم
- منم جواب هیچ کدوم رو بهتون نمیدم خودتون که انقدر توی سایتا و کانالا و پیجا دور می زنید یه بار برید دنبال حرفایی که جواب ایناست. فقط یه کتاب هست که خاطرات یه رتبه دو رقمی کنکوره که مثل ترقه خرابکار بوده، خواستید بخونید. نخواستید هم به درک. اسمش؛ در جستجوی ثریا.
جواد طاقت نمی آورد و می گوید:
- مصطفی به جون خودم اگر این کتاب رو مثل آدم کادو نیاری دم خونمون بلایی سرت می آرم که این آرشام به حالت گریه کنه.
- خیلی حرف می زنی جواد. فقط گوش بده. مرعوبانه؛ همین ماها هستیم که تا میگن جنگ می گیم بیا هسته ای دو دستی تقدیم شما. خب اونوقت هی تو سر خودمون می زنیم که چرا ما توسعه نمی یابیم؟ بیا نظامی و موشک هم مال تو... نظاممون رو هم عوض کن فقط با ما نجنگ. فکر کردی اونا میان نازی می کنن. نه بابا قتل عام می کنند مثل عراق و افغانستان و لیبی و صدسال پیش خودمون که شاه گفت بیا شمال برای روسیه، جنوب برای انگلیس... نتیجه شد؛ نُه میلیون یعنی نصف جمعیت اون روز ایران کشته. انگار نه انگار هشت سال جنگیدیم یه وجب خاک ندادیم. هسته ای رو هم که ندزدیدیم کار و فکر بچه های خودمون بوده نوش جونمون. اونام فهمیدن با اسم جنگ رای عوض می کنند تحریم می کنند و...
بدون اینکه نفس بکشد می گوید:
- حالا هم هر کی دلش می خواد بدبخت بشه، باشه هرکی نمی خواد باید طرح من رو اجرا کنه.
- آقای مهدوی! جان من شما یک لحظه نبینین ما یه دور اینو صاف کاری کنیم خیلی دور برداشته.
آقای مهدوی به آرشام نگاه نمی کند و با یه من اخم می گوید:
- طرحت!
گلو صاف می کند. تخته را پاک می کند و می نویسد:
- هدف: ارتقاء اندیشه ما نسل جووون!
برنامه: مطالعۀ منابع اصلی در زمینۀ تاریخ ایران و تاریخ اسلام و دشمن خبیث شناسی!
روند اجرا: معرفی کتب توسط آقای مهدوی!
مطالعه: توسط ماها!
جلسۀ نقد و بررسی و پاسخ به شبهه ها: توسط آقای مهدوی!
پذیرایی هر هفته با جواد... هفتۀ بعد با جواد و آرشی، هفتۀ بعد وحید و آرشی و جواد، هفتۀ بعد علی و وحید و آرشی و جواد!
مدیر ناظر: آقا مصطفی!
و می دود. گچ را پرت می کند و مثل تیر در می رود. چنان می دویم. چنان می دود. کفش به پای هیچ کداممان نمی ماند. دو سه تا می خورد و بقیه اش را نه. تا بیرون مدرسه دنبالش می رویم و غیب می شود. وقتی برمی گردیم آقای مهدوی پای تخته تاریخ جلسات را هم نوشته است. حرفی نمی ماند...
........
- خدا رو رقیب نبین، رفیقه. تو هم رفیق ببین!
حرف هایش شنیدنی نیست، نوشیدنی است...
-باید با تمام وجودت بخواهی و سلول هایت را دوباره متولد کنی...
- مامان و بابا رو با نوزادشون تصور کن! اصلا قبل از به دنیا اومدن! مادره بارداره، نه بچه دیده، نه این بچه براش کاری کرده، فقط زحمت. نه درست غذا می تونه بخوره، نه درست بخوابه، نه درست بشینه، سیستم معده روده هم قاطی می کنه حسابی! اما همین مادر کلی قربون صدقۀ تودۀ سلولی میره تا به دنیا بیاد. پدره هم نه بچه دیده، نه حسش می کنه، فقط می دونه داخل شکم مادر هست. شروع می کنه به محبت به زن و خرید برای زندگی و کار بیشتر. تا به دنیا بیاد یه چلمبه گوشت، که نه درست می بینه، نه عکس العمل نشون میده، واسه خودش گریه می کنه، واسه خودش می خوابه، می خوره، بالا میاره، کثیف می کنه! اینا چیه وحید؟ هیچ سودی برای پدر و مادر نداره، اما اونا دریای محبتن براش. همۀ زندگیشون با این بچه شناخته میشه. خدا این کارا رو می کنه. حالا خود خدا با ماها چطوریه؟ قبول کن که رفیقه! رفیقی که شاخ تر و بی مثل تر از اون نیست. قبل از اومدنمون برامون چیده. حیف نیست جلوش وایسی و بگی: برو خدا... همه چیزت با این خداست. اصلا همۀ دار و ندارت از این خداست. اصلا نگاه این خدا همه ش دنبال توئه. مال توئه. خواهان توئه. کجا داری می چرخی؟ دقیقا همونجا داره باهات می چرخه. می خوابی؛ بیداره و هواتو داره. هستی و نیستی؛ پات وایساده و هست. نمیشه حذفش کرد. هست و نیستت مال اونه.
🌼
@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌼