یک شب، نزدیک اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت: خانوم خیلی دلم برات تنگ شده، پاشو بیا مزار! معمولا عصرها برسر مزارش می رفتم ولی آن روز صبح، نماز خوانده راهی گلزار شدم! همین که نشستم و گل ها را روی سنگ مزار گذاشتم، دختری آمد و با گریه مرا بغل کرد، کمی آرام که شد گفت: عکس شهیدتون رو توی خیابان دیدم به شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول رفتید، حق نیستید! با شما یک قرار می گذارم اگر فردا صبح آمدم سر مزارت و همسرت را دیدم، می فهمم که من اشتباه کرده‌ام! و‌ اگر به حق باشی از خودت به من یک نشونه ای میدهی! من هم خوابی را که دیده بودم تعریف کردم گفتم: من معمولا غروب‌ ها اینجا می آیم ولی امروز خود حمید خواست که اول صبح بیایم همسر‌ شهید حمید‌ سیاهکالی مرادی🌷 @talabe_modafe