عمر گرانمايه چنان باد رفت
مرغ جوانى كف صيّاد رفت
بال پرِ خويش بدادم ز كف
در ره خواب و خور و آب و علف
روز و شب اندر پى بازى گذشت
كام نديده، شب شادى گذشت
كاش كه با دوست مرا كار بود
گرچه سرانجام همه نار بود
كاش زمانى نعمش مىگذشت
تا كه نبودم خجل از سرگذشت
كاش بديدم گه و بىگه رُخش
كام گرفتى ز لب و عارضش
كاش مرا چون دگران رزم بود
جرعه كشى پيشه بر بزم بود
گر چه به پيرى هوسم جام شد
ليك جوانيست گَرَم كام شد
عاشقم و شيفتگى كار من
خوار شدن نيست دگر عار من
روى مگردان ز من بد سيَر
سينه به تير نگهت شد سپر
ليلى من بهر تو مجنون شدم
روى مگردان كه چو مجنون شدم