20 اسفند 23/55دقیقه آخر سال یک هفته به عید که می‌شد! درختان بادام پر از شکوفه های صورتی و درختان گوجه سبز و قیصی با گلهای سفید و جوانه های برگ های سبز از درون باغ بزرگ مژده ی بهاران خجسته باد سر میدادند. بوی عید بیش از همه جا از خانه ی استاد عباس می آمد. استخرهای بزرگ سیمانی، لبریز از آبهای چاهِ قنات، گاهی سرریز از لبه های حوض می شدند، داخلش پر از ماهیهای سفید و سیاه و قرمز گُلدفیش،کوچک و بزرگ، نه تنها برای سفره ی هفت سین خودشان چرخی در تنگ ماهی میزدند، بلکه به تمام اقوام و دوست و آشنایان هم داده میشد. خانه ی بسیار بزرگ پنج دری با سقف های ضربی قدیمی و ستونهای محکم سیمانی بطرف باغ باز میشد. باغچه ای جلو اتاقها بود که بوی یاسش همه را مدهو‌ش میکرد و درختان گل هفت رنگ هرشبی به رنگی خود نشان میدادند.گلهای پیچک رونده به دور سیم کشیهای فلزی نمای دلربایی به فضای حیاط داده بود. داخل باغچه تخم ریحان و شاهی و تربچه میکاشتند ولی هنوز سبز نشده یا به اندازه ی یک بند انگشت شده بود. کنار حیاط مرغ و خروسهای استاد عباس به رنگهای حنایی و سیاه و گل باغالایی (سیاه و سفید) داخل یک گنجه ای با دستان خود استاد برایشان ساخته ‌شده بود و جای تعجب بود که چرا باغ به این بزرگی، خانه ی مرغها کوچک بود بطوری که باید خم میشد و داخلش میرفت تا تخم هایی که مرغک ها داخل جعبه ای پر از کاه و علف داده بودند را میاورد. صدای گاو استاد عباس از ته باغ داخل طویله میامد و میگفت استاد کجایی؟ استاد ظرف شیردوشی داشت و بعد از ناز کردن گاوش با مهربانی او را میدوشید و از او تشکر میکرد. شیر های گاوِ استاد عباس خیلی چرب و خوشمزه بود، چون غذاهای خوبی به او میداد. از یک هفته به عید اقوامِ خانم استاد عباس از تهران تماس میگرفتند و برای مهمان شدنِ منزلِ استاد، جا رزرو میکردند. صفا و مهربانی ِ این خانواده یکطرف، دلشان تنگِ تخم مرغ های رسمی و سرشیر محلی و سالم و رب انارهای خانمِ استاد بود. استاد عباس بسیار حلال خور و مهمان نواز بود. بخانمش میگفت: «مهمان حبیب خداست، قربان قدمشان ما چیزی از سفره مان هنوز کم نشده است، روزی شان پیش پیش می آید» . خانم استاد عباس از یک هفته به عید و اغلب جلوتر از آن، قوطیِ رنگی میخرید و از پسرها درخواست میکرد تا چارچوب درها را رنگ کنند. نوروز را حیات و جان گرفتن زندگی میدانست. چه زیبا با پنج الی ده هزار تومان کلی رنگ کاری و همه چیز را نو میکردند. موکتهای سبز راه راه را داخل حیاط خانه می انداخت و صدا میزد مهدی، محمد.. بیایید کمک. قالیها و مخصوصا قالیچه ی آشپزخانه را هم بیرون می انداخت و با آب و تاید و وایتکس و شامپو فرش، با کاسه و برس و... به جانش میافتاد. نوبت پتوها که میشد داخل لگن بزرگی میانداخت و با آب ولرم، خودش و گاهی بچه ها چنان ورز میدادند، سفیدش میکردند و همه را روی تختهای چوبی و آهنی که داخل باغ بود پهن میکردند. چقدر مقتصد و مدیر بودند، از تولید بمصرف شیر و ماست و پنیر و تخم مرغ و سبزی و میوه ی باغشان همه محصول دست خودشان بود. ماهیهایی که داخل استخرها حدود یکسال پرورش داده بودند را یک هفته به عید میفروختند و با پولش سبزی پلو ماهی شب عید را فراهم میکردند. تخمه های هندوانه را خانم استاد عباس از یک شب جلوتر در آبِ چلو، داخل هوای سرد میگذاشت تا نازک شود. تخمه بو داده هایش، باب دهان مهمانهای او بود. عید و غیر عید فرقی نداشت، نظم در زندگیشان حرف اول را میزد. سبک زندگیشان درست بود. کار و تلاش و امید جریان داشت. همه ی این برکت ها بخاطر شاکر بودن استاد عباس بود. خانه ی زیبایِ استاد، با طرح شهرسازی خراب شد، اما راه بر خلایق آباد شد. خانه ی امروزشان کوچک شده است. اثری از محصولاتشان نیست ولی زندگی جریان دارد.... ✍فاطمه وجگانی سطح سه تعلیم و تربیت جامعه الزهرا کارشناسی ارشد روان شناسی @talabemoshaver99