افسانه دازاکا 🔰🔰 اسمت چیه؟ با همان حیای مثال زدنی دختران کوچک بشاگردی،سرش را پایین انداخت و گفت : طاهره 💠خواهرش زهرا هم همین طور بهم جواب داد. اهالی روستای دازاکا، یک سالی هست کار ساخت حسینیه را شروع کرده اند، باورم نمی شد، آجر آجرش را با پول یارانه شان بالا بردند تا بدین جا رسیده، از خودم و ادعاهای تو خالی ام خجالت کشیدم. 💠نماز ظهر را داخل حسینیه خواندیم، کولر نداشتند و با دو پنکه، کمی گرما قابل تحمل تر میشد که همان هم موقع نماز عصر، برقها رفت و پنکه ها بی جان شدند. 💠من به خاطر لاغری ام به این راحتی ها، عرق نمی کنم، اما داخل حسینیه هنگام نماز تمام هیکلم خیس عرق شده بود. مراسم شب را هم با همین موکت داخل حسینیه که در بیرون پهن می کنند، برگزار می کنند به همین سادگی 💠همه این ماجراها را در جمله ای که بالای عکس امام خورده بود، خلاصه کرده بودند: «مهم این است که ما بفهمیم که دیگران به ما چیزی نمی دهند، ما خودمان باید تهیه کنیم» @tamardom