این داستان، واقعی است 🌀🌀🌀 🌹چادر گل گلی اش را برداشت و گذاشت توی کیف مامان چند هفته ای میشد که حرم نرفته بودند. شال و کلاه کردند و راه افتادند. مادر، دختری توی ماشین، مادر در فضای مجازی دید که ضد انقلاب، فراخوان تجمع داده، کمی دلش لرزید اما اعتنا نکرد. شیراز چند روزی بود که آرام گرفته بود. دیگر همان اقلیت انگشت شمار هم خبری ازشان در خیابان نبود. مادر، خبر فرو ریختن متروپل را که شنید، بی قرارتر شد. فیلترشکن را روشن کرد و وارد اینستاگرام و توییتر شد. 🌹توییتهایی را دید که ضد انقلاب چند روز قبل پیش بینی کرده بود که اتفاقی در روزهای آتی رقم خواهد خورد و مردم زیادی کشته خواهند شد، نام شاهچراغ هم در برخی توییتها دیده میشد. نگرانی اش بیشتر شد. در دلش گذشت که آخر چرا این پلتفرم های مرکز فتنه و دلهره را نمی بندند؟؟!!! چرا اینها را جمع نمی کنند؟؟!!! چرا باید دلم بلرزد وقتی از منزل بیرون میزنم؟؟!! 🌹خواست به راننده بگوید که برگردد، اما دلش را چه می کرد، مهم تر از خودش، به دخترش که کلی برای حرم رفتن ذوق کرده بود، چه بگوید. دوست هم نداشت بچه را از اتفاقاتی که افتاده باخبر کند. بعد از چند دقیقه ای رسیدند حرم. 🌹خلوت بود و خیلی راحت تا دم ضریح رسیدند. چادر را از کیف مامان، بیرون آورد و با ذوق تمام، سرش کرد. مادر از عمق وجود، خندید و همه دلهره ها یادش رفت. مشغول خواندن زیارت نامه شدند. دختر که بلد نبود، فقط کنار مادر نشسته بود و به کتاب دعا، نگاه می کرد. آرامش زیارت کام هر دو را داشت شیرین می کرد که صدایی از بیرون ضریح، توجهشان را جلب کرد. چه می‌توانست باشد؟ ▪️در خیال این ماجرا بودند که مردی را با اسلحه کنار ضریح دیدند، مگر می توان باور کرد؟؟ اینجا تا بوده حرم امن مردم شیراز و کل ایران بوده اما انگار این بچه تروریست جرأت پیدا کرده انگار مدارای نظام با معترضین، این تروریستها را دچار اختلال محاسباتی کرده گویا فضای مجازی تحت تسلط دشمنان مردم، سبب توهم برخی شده ▪️جلو آمد و مادر و دختر را محروم از زیارت کامل کرد. گل گلی های چادر دختر دیگر دیده نمی شد. در آغوش مادر و پای شاه چراغ، آرمید.