قسمت دوم قصه غدیر👇 قبل از هر سخن و حرفی، پیامبر از خدای بزرگ و مهربون برای مردم صحبت کرد پیامبر و علی جان رفتن به روی منبر از خدای مهربون سخن می گفت پیامبر بعد فرمود که تا به الان هر دستوری که به مسلمون ها داده شده، همه از طرف خدای بزرگ بوده. و مردم همه حرفای پیامبر رو قبول کردن. بعد از این صحبت ها پیامبر فرمود: من دو چیز گران بها و باارزش بین شما به امانت میذارم؛ گفتن پیامبر ما به مردم با محبت دو چیز رو بین شما می ذارم به امانت قرآن و اهل بیتم که خیلی با ارزشَن جدا نمی شن از هم تا که برسَن به من هیچکدوم ازین دوتا(قرآن و اهل بیت) از هم جدا نمیشن تا زمانی که تو بهشت و کنار حوض کوثر به من برسند. پس مراقب باشید که با این دو امانت چطور رفتار می کنید. بعد از این خطبه مهم، حالا نوبت گفتن خبر مهم تر و اصلی بود. میخواد بگه پیامبر اون خبر مهم تر گرفته با محبت دست فاتح خیبر همه ساکت بودن و منتظر تا ببینن قراره بعد از این خطبه، چه خبری رو بشنون؟ دست پرقدرت علی مولا هنوز هم تو دست گرم و بامحبت پیامبر بود. مردم همه دیدن که اون لحظه، دستای پیامبر و علی مولا رفت بالا... مردم همه از عشق و علاقه پیامبر به علی مولا خبر داشتن. و اینم میدونستن که تا به اون روز هیچ کس به اندازه علی، گوش به فرمان پیامبر نبوده و دستورات پیامبر رو اجرا نکرده. بالاخره پیامبر با صدای بلند و رسا، صحبت هاشو ادامه داد: ⚜ من کنت مولاه، فهذا علی مولاه! ای مردم...! هرکس که من رو به عنوان مولا و سرپرست خودش قبول داشته، پس این علی، مولا و سرپرست اون هست. پیامبر گفت ای مردم مولای هرکس منم علی جان سرپرست و مولای اوست هر دم خدایا هرکس که با علی دوست بود و اونو کمک کرد، تو هم اونو دوست داشته باش و بهش کمک کن و هرکس که دشمن علی بود و اون رو خوار و ذلیل کرد تو هم دشمن اون باش. بعد ازین سخنرانی، همه جا ساکت شد. باز دوباره جبرئیل اومد و آیه ای خوند رو لب های پیامبر لبخند شادی نشوند جبرئیل این بار این آیه رو برای پیامبر خوند: الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الإِسْلاَمَ دِينا گفت: خدا گفته امروز کامل شد دین اسلام نعمتمو من امروز کردم براتون تمام و پیامبر ازشنیدن این آیه قرآن خیلی خوشحال شد. کم کم همهمه و سر و صدا بین مردم زیاد شد. علی مولا... همونی که همه از شجاعت هاش تو جنگ ها خبر داشتن، همونی که همه از دلسوزی و مهربونی اش خبر داشتن، همونی که همه می دونستن تا حالا هیچوقت نشده پیامبر ازش کاری رو بخواد و انجام نده، آره، همین علی مولاست که شایسته اینه که جانشین پیامبر بشه... حالا دیگه دل تو دل مردم نبود... کم کم دور پیامبر و علی مولا یه حلقه بزرگ، پر از مردم درست شد. فشار جمعیت هر لحظه زیاد تر میشد، هرکس میخواست خودش رو زودتر به علی مولا برسونه و بهش تبریک بگه... بعد از تبریک های مردم، پیامبر دوباره با صدای بلند گفت:همه تا ۳ روز اینجا اتراق کنن و برای بیعت کردن با علی، چادر بزنن. مردم تو چادرهاشون سه روزی اون جا موندن بیعت کردن با مولا چندین هزار مرد و زن همه مشغول شدن تا چادرها رو برپا کنن. هرکس تو یه گوشه از بیابون چادر خودش رو برپا کرد. چه غوغایی شده بود. خیلیا اون روز به چادر علی مولا رفتن تا با ایشون بیعت کنن. مردهایی که اونجا بودن، با علی مولا دست میدادن و بیعت میکردن. برای خانم هایی که میخواستن با علی مولا بیعت کنن، به دستور پیامبر تشتی رو پر از آب کردن. و پرده ای وسط تشت قرار دادن یک طرف پرده علی مولا دستش رو تو میذاشت و طرف دیگه خانوم ها هم به نوبت دستاشون رو توی آب میذاشتن. پیامبر به همه گفته بود که برای بیعت با علی مولا، بگن السلام علیک یا امیر المومنین. و همه مردها و خانوما، برای بیعت کردن این جمله رو میگفتن. بااینکه خیلی ها اون روز بیعت کردن، اما یه عده هم بودن که از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدن. البته اونا ناراحتی شون رو به کسی نشون ندادن. با خودشون گفتن امروز به دروغ با علی بیعت میکنیم و بعد زیر قول مون می زنیم. اینا همون کسانی بودن که بعدها نذاشتن علی مولا حاکم بشه و به زور خودشون رو حاکم مسلمونا معرفی کردن. ولی یه گروه دیگه هم این وسط بودن که ناراحتی شونو همون روز نشون دادن. الکی بودن مسلمون گروهی از جمعیت از انتخاب مولا شدن خیلی ناراحت کسانی که ظاهرا مسلمون بودن و خدا و پیامبرش رو قبول داشتن ولی وقتی قرار شد علی مولا جانشین پیامبر بشه، خیلی عصبانی شدن. اونا نتونستن حرفی رو که دستور خداست ولی ممکنه خوششون نیاد رو قبول کنن هرچند که ظاهرا مسلمون بودن. یکی از همین کسانی که عصبانی شد، مردی بود به اسم حارث بن نعمان. شخصی به نام حارث بود آدم خیلی بد با خشم و بغض و کینه با پیامبر حرف می زد و این داستان ادامه دارد👇 🦋https://eitaa.com/tameshk110