بخش هایی از
#کتاب_قاف
🔻🔻🔻
#بخش_دوم:
من قصد کردم و پیشِ او رفتم و گفتم: «اَلا اَنعِم صَباحاً!» (چنان که عادتِ عرب باشد.)
مرا گفت: «تو کیستی؟»
گفتم: «من زنیام از بنیسَعد.»
گفت: «نامِ تو چیست؟»
گفتم: «حَلیمه.»
عَبدالمُطَّلِب بخندید و فال گرفت و گفت: «سَعد و حِلم هر دو خصلتِ نیکاند. ای حَلیمه، ما را پسری کوچکِ یتیم هست، نامِ او محمّد. و من او را بر زنانِ بنیسعد عرض کردم. ایشان قبول نکردند و گفتند: ’او یتیم است و در شیر دادنِ یتیم خیری نباشد. ‘تو را رغبتی هست که او را شیر دهی؟»
من گفتم: «تا من از صاحبِ خود مُشاورت کنم.»
عَبدالمُطَّلِب گفت: «بِاللّه که بازآیی و تو را کراهیَتی نباشد!»
و من بر آن بودم که باز پس نروم و سبب آن بود که مرا پسرِ خواهری بود، مرا گفت: «یا خاله، زنانِ بنیسعد هر یک کودکی به دست آوردند که شیر دهند و ایشان را پدراناند که مُراعات کنند. تو یتیمی را از قریش شیر خواهی داد!؟ اگر چُنین کنی، در رنج و سختیِ خویش افزایی.»
من خواستم که باز پس نروم و بگذارم.
ــ صفحة ۱۲۸ ــ
در همه مکّه بگردیدم تا مرا نیز شیرخوارهای به دست آید از آنِ توانگران.
و نیامد.
و هر چند که گردیدم، نیافتم.
و دلتنگ بازِ وِطاق رفتم و حال با شوهرِ خود بگفتم و او نیز دلتنگ شد، زیرا که قحطیِ عظیم پیدا شده بود و از بهرِ طلب مَعاش را زنانِ قبیله آمده بودند تا شیرخواره بَرَند و ایشان را از بهرِ آن طعام فرستند و تیمارداشت کنند و بدان قناعت همیکنند.
چون زنانِ قبیله به راه خواستند بود، با خود گفتم: بروم و آن یتیم را برگیرم، که زشت باشد که میانِ زنانِ قبیله تهیدست باز پس روم و فردا مردمِ قبیله طَعن در من کنند و بگویند: «جمله شیرخواره بیاوردند الّا دخترِ اَبوذُؤَیب!»
(و پدرِ حَلیمه اَبوذُؤَیبنام بود.)
ــ صفحة ۱۲۹ و ۱۳۰ ــ
بازگشتم و با پیشِ عَبدالمُطَّلِب رفتم.
چون مرا بدید، خرّم شد و گفت: «آمدی ای حَلیمه که به کار مشغول شوی؟»
گفتم: «بلی.»
برخاست و میآمد جامه در پای کِشان، تا مرا به درِ خانه برد که آمنه آنجا بود، مادرِ محمّد. او را دیدم چون ماهِ شبِ چهارده. گوییا ستارة رَخشنده بر پیشانیِ او بسته بودند. چون مرا دید، گفت: «اَهلاً و سَهلاً بِکِ یا حَلیمه!»
پس دستِ من گرفت و در خانهای برد که محمّد در آنجا بود. او را دیدم در جامهای از صوفِ سپید پیچیده ــ و از آن بوی مُشک میدمید ــ و حریری سبز در زیر انداخته و او خفته. من چون او را بدیدم و حُسن و جمالِ او دیدم، روا نداشتم که او را از خواب بیدار کنم. نزدیکِ وی فَراز شدم و دست بر سینة وی نهادم. چشم بَر کرد و تبسّمی در روی من بکرد و نوری از چشمهای او میآمد و در عَنانِ آسمان میشد و من مینگرم. و میانِ دو چشمش بوسه دادم و او را بر کنار گرفتم و پستان به وی دادم.
پستانِ راست بخورد.
پستانِ چپ بر او عرض کردم. سر بگردانید و نخورد.
(ابنِ عبّاس گفت: از برای این پستانِ چپ نخورد که خدای او را عدل الهام کرده بود در شیر خوردن. و او را شریکی بود و آن پسرِ حَلیمه بود. و در همه اوقات پستانِ راست محمّد میخورد و پستانِ چپ «ضَمرَه»، پسرِ حَلیمه. و ضَمرَه پستانِ چپ نخوردی تا محمّد نخست پستانِ راست نخوردی.)
پس محمّد را برگرفتم و به نزدیکِ صاحبِ خود رفتم.
ــ صفحة ۱۳۱ ــ
اُشتری داشتم ماده، سخت لاغر، و هیچ شیر نمیداد. و همان شب که [محمّد] به وِطاق آوردم، شوهرم برفت و دست بر پستانِ شتر نهاد. پستانِ وی دید پر شیر شده! و آن را بدوشید و بیاورد. و من و شوهر آن را بخوردیم و همه شب به راحت بخُسبیدیم.
روزِ دیگر چون برخاستم، شوهر مرا گفت: «ای دخترِ اَبیذُؤَیب، چه مبارکپسری بود که تو او را برداشتی! که ما همه دوش از برکاتِ وی سیرشیر شدیم و خوش خُفتیم!»
ــ صفحة ۱۳۲ ــ
مادرِ محمّد مرا بخواند و گفت: «محمّد را به بَطحای مکّه نبَری تا مرا خبر ندهی! که مرا وصیّتی چند هست تا بگویم.»
و محمّد سه شَبانروز پیشِ من بود.
چون شبِ سهام بود، از خواب بیدار شدم. در میانِ شب مردی را دیدم جامههای سبز داشت و نوری عظیم از وی میدِرَفشید؛ بر بالینِ محمّد نشسته و میانِ دو چشمش بوسه میداد.
صاحبِ خود را بیدار کردم آهسته آهسته و او را گفتم: «بنگر و این عجب بین!»
او مرا گفت: «خاموش باش!»
کانال های اطلاع رسانی دفتر مطالعات فرهنگی
#تمهید
👇👇👇
🆔
https://t.me/tamhid_ir
🆔
https://eitaa.com/tamhid_ir