دو برادری که به فاصله پنج ساعت شهید شدند+صوت تاریخ: دی ۲۴, ۱۳۹۱ - سردار نوعی اقدم، برادر شهید سلیم و سلمان نوعی اقدم به بیان خاطراتی از شهادت دو برادرش که دانشجوی رشته پزشکی بودند، پرداخت. به گزارش «دیارباران»: سردار نوعی اقدم با بیان خاطراتی از شهادت برادرنش گفت: ما چهار برادر با نام های رحیم، سلیم، سلمان و سلیمان بودیم که در بحبوحه عملیات کربلای ۵، پدرم با من تماس گرفت و گفت: رفتن چهار پسر به جبهه همزمان با هم، برای من سنگین است؛ تو و سلیمان بمانید و به سلیم و سلمان بگو برگردند. خاطره شهادت برادران خود، سلیم و سلمان، دو دانشجوی رشته پزشکی را اینگونه تعریف کرد:  ما چهار برادر با نام های رحیم، سلیم، سلمان و سلیمان بودیم که در بحبوحه عملیات کربلای ۵، پدرم با من تماس گرفت و گفت: رفتن چهار پسر به جبهه همزمان با هم، برای من سنگین است؛ تو و سلیمان بمانید و به سلیم و سلمان بگو برگردند. سلیم دانشجوی ترم آخر رشته پزشکی دانشگاه تهران بود و سلمان هم در همین رشته در دانشگاه مشهد تحصیل می کرد، من پیام پدر را به سلیم و سلمان رساندم، اما ایشان در جواب گفتند: به پدر سلام برسان و بگو ما نمی خواهیم با زنده ماندن، پزشک جسم افراد باشیم بلکه می خواهیم با رفتن، طبیب روح مردم قرار گیریم. وقتی پیام سلیم و سلمان را به پدر رساندم بسیار عصبانی شد و گفت: زود آن دو را بگیر و دست و پایشان را ببند و درون گونی بینداز و به خانه بفرست. آن شب دیدم سلیم در عالم خواب دست و پا می زند و گریه می کند، بیدارش کردم و علت را پرسیدم، او در جواب گفت: داداش، در خواب دیدم دست و پای ما را بستی و درون گونی کرده و راهی خانه می کنی، شما را به خدا این کار را نکن. روز بعد سلیم گم شد، هر چه گشتیم پیدایش نکردیم. فردای آن روز، سلیم با چهره خندان و خوشحال به سوی ما آمد. علت خوشحالی اش را پرسیدم، گفت: برادر، رفتم و آنچه را که آرزویش را داشتم از خدا خواستم، من شهید می شوم. شب آن روز سلمان هم گم شد. سلیم گفت: دنبالش نگردید او خواهد آمد. همان طور که می گفت فردای آن شب دیدیم سلمان با همان حس و حال خوشحالی به طرف ما می آید؛ او نیز از خدا خواسته بود شهید شود. سلیم و سلمان وصیت نامه مشترک نوشتند. شب عملیات فرا رسید. قرار بود مسیری را سوار قایق شویم، ناگهان فرمانده لشکر مرا صدا کرد و گفت: ماموریت عوض شده و شما باید خط را بشکنید و در عمق، عملیات کنید. در این حال، سلیم را دیدم که روضه حضرت علی اصغر (ع) و حضرت علی اکبر (ع) را می خواند و رزمندگان هم سینه زنی می کردند. به سلیم گفتم: زود باش، باید برویم عملیات را شروع کنیم وگرنه دیر خواهد شد. سلیم و سلمان آب قمقمه شان را خالی کردند. وقتی علت را پرسیدم گفتند: می خواهیم مانند علی اصغر (ع) تشنه شهید شویم. گردان حرکت کرد و خط را شکستیم و شروع به عملیات در عمق کردیم. ساعت ۹:۳۰ صبح بود، صدای سلمان را از پشت بی سیم شنیدم که می گفت: داداش مژدگانی بده تو برادر شهید شدی، سلیم به شهادت رسید. بی سیم از دستم افتاد و درحالی که می دویدم و در راه بی اختیار شعر «گلی گم کرده ام می جویم او را، به هر گل می رسم می بویم او را» زمزمه می کردم، خود را کنار جسم بی جان سلیم رساندم. سرش را به آغوش گرفتم و لبهایم را به لبهایش چسباندم، لبهایش خشک بود. وضعیت بسیار بغرنج بود، از هر طرف آتش روی بچه ها می بارید. مجبور بودم سلیم را رها کرده و خط را نگه دارم. به سلمان گفتم: هوای مرا داشته باش تا من جلوتر بروم. او نیز این کار را کرد، اما در وسط راه بودم که ناگاه سنگر سلمان مورد اصابت خمپاره قرار گرفت. به طرف سلمان دویدم، او در حالی که به سختی نفس می کشید و حرف می زد، انگشت اشاره خود را بالا برد و گفت: برادر! سلام مرا به امام برسان و بگو تا آخرین قطره خونمان از انقلاب حفاظت می کنیم. بعد آرام چشمان خود را بست و روح ملکوتی اش آسمانی شد. من ماندم و شرمندگی، که نمی دانستم جواب پدر و مادر را چگونه باید بدهم. پدر از من خواست که برای تشییع جنازه برادرانم به شهر اردبیل برگردم. وقتی به خانه رسیدم مادرم در ایوان ایستاده بود. سرم را به زیر انداختم. مادر با همان صدای آرام و صبور گفت: پسرم سرت را بالا نگه دار تو مقصر نیستی، من دیشب از خدا خواستم اگر مصلحتی در کار باشد سلیم و سلمان را به درجه شهادت برساند و تو و سلیمان را که تشکیل خانواده داده اید، به آغوش خانواده تان بازگرداند، خدا هم این دعای مرا مستجاب کرد.