-قهربودیم درحال نمازخوندن بود. نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن ولی من بازباهاش قهربودم! کتابو گذاشت کنار بهم نگاه کرد و گفت: غزل تمام،نمازش تمام، دنیامات سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد! بازهم بهش نگاه نکردم اینبارپرسید: عاشقمی؟ سکوت کردم.. گفت: عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند دوباره با لبخند پرسید: عاشقمی مگه نه؟ گفتم:نه گفت:لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری.... که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری زدم زیرخنده، و روبروش نشستم دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه... بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم..‌ خداروشکرکه هستی .. (📖روایت عاشقانه از همسر شهید عباس بابایی) _@tamym_ir