#مسیر عشق 51
صدای اذان پیچیده بود
بهار رفت بیرون
بلند شدم از پنجره اتاق حیاط رو نگاه کردم
خاله با بهار داشت حرف میزد،نمیشنیدم چی بهم میگفتن انگار خاله رفت مسجد
بهار هم رفت وضو میگرفت
رفتم نشستم
گوشیمو نگاه کردم
وای پدرم چند بار زنگ زده بود،اصلا یادم نبود بهش خبربدم که رسیدیم
تماسی گرفتم با پدرم واطلاع دادم که رسیدیم.
تماس رو قطع کردم
بهار اومد توی اتاق ،با یه چادر گلدار سفید قشنگ
-بهارخاله رفت مسجد؟
-اره، همیشه نمازشون رو مسجد ده میخونن
-تو چرا نرفتی؟
-من همین جا میخونم،بهر حال ابجیمو که تنها نمیزارم☺️
یه سجاده اورد پهن کرد و شروع کرد به نماز خوندن
نمیدونم چرا نماز میخونن،اصلا این کلمات عربی که میگن یعنی چی؟
شاید بخاطر ترسی که از اون دنیا دارن میخونن
صد در صد همینه
حرفایی که این اخوندها کردن تو سر اینا
ازشون بپرسی چرا نماز میخونید میگن باید بخونیم نخونیم گناه داره
چون پدر مادرمون میخوندن
تهش هم خودشون خبر ندارن چرا میخونن
هرکاری انجام میدن از ترسه،از ترس جهنم و اون دنیا
اینهمه خرافات قبول کردن
کی خبر از اونجا اورده که اونجا چی میگذره
اصلا به من چه😏
بلند شدم رفتم بیرون
لب ایوان نشستم و به منظره حیاط نگاه میکردم
دلم یه چیزی میخواست،اما نمیدونم چی
یه تغیر،یه چیزی که از این یکنواختی منو بیرون بیاره
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
نویسنده(منیرا-م)