📚۲۵۰ساله نُعمان بن بشیر می گوید : من در سفر حج با جابر بودم. در مدینه بر أبی جعفر - امام باقر علیه السلام - در آمد و در روز آخر با آن حضرت خداحافظی کرد و شادمانه از نزد او بیرون آمد . رهسپار کوفه شدیم. در یکی از منازلِ بین راه ، شخصی به ما رسید - نعمان نشانه های آن شخص و گفتگوی کوتاهِ او با جابر را نقل می کند - و نامه ای به جابر داد. 📃 جابر نامه را بوسید و بر چشم نهاد و بر چشم نهاد و سپس باز کرد و خواند. دیدم هرچه این نامه را می خواند ، چهره اش گرفته و گرفته تر می شود ، نامه را به آخر رسانید و پیچید و ما در ادامه راه به کوفه رسیدیم ؛ اما جابر را شادمان ندیدم. روز بعد از ورود به کوفه ، به ملاحظهٔ احترامِ جابر ، به دیدارش شتافتم. ناگهان با منظرهٔ شگفت آوری روبه رو شدم. 👶 جابر در حالی که مانند کودکان بر نی سوار شده و گردنبندی از کعبِ۱ گوسفند بر گردن افکنده بود ، و شعرهای بی سر و تهی میخواند ، از خانه بیرون آمد ؛ نگاهی به من افکند و هیچ نگفت. من نیز سخنی نگفتم، ولی از این وضع ، بی اختیار گریه ام گرفت. کودکان گرد من و او جمع شدند و او بی خیال به راه افتاد و می رفت تا به « رحبة »۲ رسید و کودکان همه جا او را دنبال می کردند. 🔘 مردم به همدیگر می گفتند جابر دیوانه شده است. چند روزی بیش نگذشته بود که نامهٔ خلیفه - هشام بن عبدالملک - به حاکمِ کوفه رسید که نوشته بود : تحقیق کن مردی بنام جابر بن یزید جعفی کیست ؛ دستگیرش کن و گردنش را بزن و سرِ او را نزدِ من بفرست. 🔺 حاکم از حاشیه نشینان سراغِ جابر را گرفت . گفتند امیر به سلامت باد! او مردی است که از فضل و دانش حدیث برخوردار بود ؛ امسال حج کرد و دیوانه شد و هم اکنون در رحبه‌ بر نی سوار است و با کودکان به بازی سرگرم. 🔻نعمان گوید : حاکم برای اطمینان بر سرِ جابر و کودکان رفت و او را سوار بر نی ، در حالِ بازی دید...پس گفت : خدا را شکر که از قتل او معافم ساخت.۳ ادامه دارد....✏ ۱_بند استخوان ۲-آستانه ورودی مسجد کوفه ۳-قاموس الرجال/ج۲/ص۳۳۰ ___ ☑️عضویت در کانال تنها علاج ♻ سروش ↙ https://sapp.ir/tanhaelaj ♻ تلگرام و 📱ایتا ↙ @tanhaelaj