🔰
#روایت_خادمی
📌
قسمت سوم
هوا روشن شده بود و از خواب بیدار شدم اما هنوز حالت گیجی از سرم نرفته بود، بیشتر که دقت کردم دیدم اتوبوس توی جادهی پر پیچ و خمی داره به مسیر ادامه میده، از حالت بیحالی اومدم بیرون و سر بلند کردم تا بهتر اطراف رو ببینم کنار جاده رودی بود که آب از بین سنگلاخ ها رد میشد هر چند دقیقه همه جا تاریک میشد و از تونل رد میشدیم، یه نگاه به صندلیهای دیگه انداختم دیدم اکثرا خوابن، اما دو سه نفری در صندلیهای اول اتوبوس دارن صحبت میکنن، از جایی که آدم برونگرایی هستم رفتم صندلیهای جلو نشستم، آقای بادی(راننده اتوبوس) مثل همیشه با چشمهای نیمه باز که تن و بدن آدم رو از ترس میلرزوند در حال رانندگی بود.
اون چند نفر هم از شهدا میگفتن، از ارتباط خادمها با شهدا، از مدد شهدا...
برای بارچندم یاد اون علامت سوال بزرگ افتادم، الان وظیفه من چیه؟ من باید چکار کنم؟ ...
خودم رو قاطی کردم، از هویزه میگفتن از پرچمهایی که خادمها کش میرفتن برای تبرک، از پرچم روی گنبد که چشم خیلیها دنبالشه، از سر بندهای متبرک ورودی مزار.
خیلی جذب بحث شدهبودم، ازم پرسیدن وردی جدیدی؟ گفتم اره، بلافاصله با لبخندی ریز جملهای گفت که هنوز هم فراموشش نکردم
((نگران نباش! تو هم نمک گیر میشی!))
انگار همه چی داشت کنار هم چیده میشد تا من پاسخ اون علامت سوال بزرگ توی ذهنم رو بگیرم.
((وظیفهی من چیه؟ من باید چکار کنم؟))
ادامه دارد...
@hoveize_ir
@tanhaelaj