🔰 📌 قسمت ششم من اسمم بین بچه‌های فضاسازی بود قرار بود کار فضاسازی از مقتل شروع بشه. قبل از صبحانه و رفتن سر پست هامون باید می‌رفتیم صبحگاه. همه‌ی خادم ها به جز بچه‌های آشپزخونه باید می‌رفتیم مراسم صبحگاه رو شرکت می‌کردیم. بعد از اینکه چند دور صحن جلویی مزار رو چرخیدیم یک نفر رفت وسط تا حرکات کششی رو انجام بده هنوز یکی دو حرکت انجام نداده بود که دیدم همه با چهره‌ای خندون دارن میان طرف من، تا اومدم به خودم بیام خیلی دیر شده بود و من با سر رفته بودم داخل سطل آشغال و تمام لباس هام کثیف شده بود، جا خورده بودم و نمیدونستم چرا منو انداختند داخل سطل آشغال، بعد‌ها فهمیدم ظاهرا یک رسم قدیمی هستش و معمولا هروز صبح یکی دو نفر به این افتخار نائل می‌شن. همه توی صف ایستادیم و یک نفر قرآن خوند و سرود ملی پخش شد، تا این مرحله خودم رو بین صف‌های شهدا می‌دیدم وحس خوبی داشتم یک دفعه صوتی پخش شد و توجه‌ همه رو جلب کرد، باخودم گفتم هرچی هست مربوط به خادم‌های امام حسین علیه السلامِ، دوباره دلم هوایی شد وحالا خودم رو بین خادم های عرب حرم امام حسین تصور می‌کردم،‌ هرچی جلو تر میرفت خدا را بیشتر برای این نعمت شکر میکردم. برنامه‌ی بعد اسمش شابُزی عمومی بود. برام اسم عجیبی بود و هر چی به خودم فشار آوردم اصلا نفهمیدم چه معنی داره، هنگامی که داشت برنامه شروع میشد یک نفر توضیحات مختصری داد و گفت این کلمه مخفف عبارت ((شبکه‌ی انهدام بنیادین زباله))هست، دیگه وظیفه‌ی این گروه از بچه‌ ها که بهشون شابز می‌گفتن کاملا برام مشخص بود. ما دو نوع شابزی داشتیم یه شابزی که بچه های شابز در طول روز انجام میدادند و یک شابزی هم به صورت عمومی بود که هر روز صبح همه یه دور شابز می‌شدن و نایلون به دست آشغال‌های محوطه رو جمع می‌کردند. رفتیم سمت برای صبحانه، یک نفر صدا زد ((! غذا رو بیار دیگه، مردیم از گرسنگی)) با تعجب بهش نگاه کردم، باز شدن درب وردی توجه همه‌ی رو به خودش جلب کرد، بله! (مسئول پخش غذا) با قابلمه‌ای پر از املت وارد شد، املتش در حدی دلنشین بود که هضم نشده، جذب می‌شد. ادامه دارد... @hoveize_ir @tanhaelaj