تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_بیست_و_دوم آرام شدم...
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 + برام خیلی سختمه... اما چون امر کردید می‌گم براتون ... اولین جمله قطعا براتون شوکه کنندس اما تا این مطرح نشه نمی‌تونم به بقیه ماجرا بپردازم... عمه با تمام وجودش چشم و گوش بود... + عمه جان ! پدرم... چند شب پیش‌از فوتش ... من... و .... مرتضی... رو به‌هم محرم کرد... عمه آهی کشید و دست‌هایش را روی صورتش گذاشت ... نگرانش شدم... + می‌خواهید بقیه‌اش بمونه بعد؟!! _ نه گلم بگو ... بگو ... بدونم چه بلایی سر تو مرتضی اومده... + از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون که من و مرتضی با همه وجود هم‌دیگه رو می‌خواستیم قراره بابا این بود که بعد از چهلم زلزله‌زده‌ها به همه اعلام و جشن گرفته بشه که عمرش بدنیا نبود... هر دو آرام اشک می‌ریختیم خاطرات کوتاه محرمیت من و مرتضی مثل برق و باد از نظرم گذشت. با اشک و بغض ادامه دادم... + خدا خیر بده مرتضی و شما و بقیه فامیل رو که اگه نبودید درد یتیمی منو می‌کشت شرایط طوری نبود که بتونم دوباره درباره این‌موضوع با کسی صحبت کنیم آخر که مرتضی رو دیدم داشت برای بار آخر به پادگان می‌رفت ، رفت و دوماه نیامد... قرارمون این شد که این راز بمونه تا وقتی‌که شرایط فراهم بشه ... همین‌که مرتضی رفت موضوع تعاونی پیش‌آمد شما هم روستا بودید یک هفته تمام خانه‌ی ما محل رفت‌وآمد بود... پول زیادی که دست پدرم امانت بوده و بخش اعظم آن در زلزله ازبین‌رفته بود و باید براش فکری می‌کردم . امیر که از طریق پدرش از موضوع مطلع شده بود آخر یکی از آن شب‌ها درب خانه ما رو زد اول با مادرم صحبت کرد و بعد مفصل با من پیشنهاد داشت گفت که تمام دین پدرم رو تصفیه می‌کنه همون‌جا هم به من ابراز علاقه کرد . عمه با کمی غیض پرسید : _به این شرط کمک کرد که زنش بشی؟؟؟ + نه باور کنید اصلا به زبون نیاورد اما خب مشخص بود دیگه قصدش چیه ... یک هفته هر روز اومد و رفت ... یک هفته هر روز مردم و زنده شدم... از طرفی آبروی پدرم ... معصومه خانوم و بچه‌ها... از طرفی هم مرتضی ... برای این‌که خودمو نجات بدهم تصمیم گرفتم که حقیقتو به امیر بگم ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @saritanhamasir