تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_بیست_و_دوم آرام شدم... آرامم کردند...
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 محمد صفای زندگیم بود ... درک حس زیبای مادری برایم به مانند یک تجربه شیرین عاشقی جذابیت داشت . محمد زیبای من غرق توجهات من ، پدرش ، من و خانواده‌ها رشد می‌کرد. تازه کارشناسی ارشد قبول‌شده بودم که بارداری دومم اتفاق افتاد ، امیر نگران سلامتی و وقت من بود اما خودم از این هدیه خداوند سرشار از شکر و لذت بودم. قطعا به این زودی‌ها قصد فرزندآوری مجدد نداشتم اما خداوند با هدیه زیبایش به‌موقع برای محمدم دوست و خواهر فرستاد . بارداری دومم سبک‌تر بود . هم‌درس می‌خواندم و هم بچه کوچک داشتم اما هدف من که جلب رضایت امام زمانم بود مرا وادار میکردم، بیشتر لذت ببرم. امیر به‌واقع مرد زندگی شده بود. نوروز آن سال هم به روستا رفتیم پدر امیر عمارت بزرگ و زیبایی ساخته بود و یک سوئیت تمیز و شیک و مبله به ما هدیه کرد. از عمه یاد گرفته بودم که از هر کسی اندازه ظرفیتش انتظار داشته باشم ، برای همین اشتباهات پدر و خانواده امیر کمتر از گذشته آزارم می‌داد و تعامل با آن‌ها به‌سختی گذشته نبود. آن سالها تازه تلفن همراه آمده بود . امیر برای خودش و من موبایل خرید چقدر آن سال‌ها داشتن تلفن‌همراه اتفاق خاصی بود. عمه فاطمه با گوشی‌ام تماس گرفت و از من دعوت کرد تا برای خوردن چای کنار رودخانه شاهرود برویم ، تاکید کرد محمد را با خودم نبرم. به امیر موضوع را گفتم با چشمانی نگران نگاهم کرد : _خیره ان‌شاءالله... + بله خیره حتما ... خودت میدونی که عمه جز خیر برای من و تو چیزی نمی خواد... با دلواپسی که نمی‌خواست پنهانش کند پرسید : _ تنهاست؟!!! از این دلهره بچه‌گانه امیر خندیدم : + نه پس ... با ده نفر دیگه‌اس... معلومه که تنهاست ... عمه‌ام که کسی رو نداره... پسرش که همش تو مناطق جنگیه... از قصد اسم مرتضی را نیاوردم کلا اسمش هم امیر را دگرگون می‌کرد. باشه عشقم برو به‌سلامت نگران محمد هم نباش شیش دونگ حواسم بهش هست ... ماشین را برداشتم و رفتم دنبال عمه فاطمه ، عمه وسایل پیک‌نیک به‌همراه داشت. کنار رودخانه زیرانداز پهن کردیم آجیل و فلاسک چای در هوای دل‌پذیر فروردین‌ماه میچسبید، نشستیم در دل طبیعت... عمه کمی حاشیه رفت تا بالاخره رسید به اصل مطلب : _ ببین طیبه جان برای‌اینکه بتونم تصمیم مهمی تو زندگیم بگیرم نیاز دارم از تو سوالاتی بپرسم. + شما جون بخواه می‌دونید که دریغ ندارم... معلوم بود که برایش چندان راحت نیست به هر سختی که بود ادامه داد: _ طیبه جان اگر سختت نیست برام واضح تعریف کن که بین تو و مرتضی چی گذشته تا من هم بعدش بهت بگم که تصمیم مهمم چی هست ؟! برایم خیلی سخت بود بعد از گذشت حدود پنج سال ، اما معلوم بود وقتش رسیده ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh