🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
(اختصاصی جهاد تبیین)
#هم_نفس_با_داعش
قسمت هیجدهم
مامانم صدام کرد..عمت زنگ زد و گفت فردا نفیسه و امید می رن بیرون گفت اگه میشه تو رم بفرستم...بهش گفتم بهت می گم اگه وقت داشتی بری...ولی نمی خواد بری
_ عه مامان خوبه که هم حرفامونو می زنیم هم یکم رفتاراشو زیر نظر می گیرم
_ نمی خواد تنهایی خوبیت نداره... هر حرفی داشتین تو خونه می زنین
حالم گرفته شد...
_ پس مامان زنگ بزن جواب منفی بده بهشون
_ واسه چی؟
_ وقتی اونقدری نمی تونی بهش اعتماد کنی که یه روز اونم با خواهرش، نه تنهایی بذاری بریم بیرون چطور توقع دارین یه عمر با این آدم غیر قابل اعتماد زندگی کنم.؟؟
_ بدم نمی گی، امیر علیم میاد باهات .. باشه، زنگ بزن بپرس ببین ناهار واستون بذارم یا نه...
مثل موشک بلند شدم و به نفیسه زنگ زدم و گفتش ناهار و امید گفته با منه...
صبح ساعت پنج امید و نفیسه دم در خونمون بودن با نفیسه پشت نشسته بودیم و امیر علیم جلو...
امید استارت می زد و نمی گرفت...
_ ابن رخش مام گاهی بازی در میاره
نفیسه : رستم اگه می دونست به این گاری می خوای بگی رخش که رخششو روزی سه بار حلق آویز می کرد... جملش تموم نشده، ماشین استارت خورد و حرکت کردیم..
کاملا مطمئن بودم موضوع چیزی غیر از سوریه و عراقه
نفیسه :امید می گم ماشینو می خوای کجا بذاری
_ با خودمون می بریم
_پس عراقه..
_ سوال نپرسین لطفا چون محرمانس
جلو یه فروشگاه نگه داشت گفت پیاده شین
نفیسه و امیر علی داشتن چیپس و پفک انتخاب می کردن که دیدم امید داره دور تر از ما با گوشی حرف می زنه ، می خواستم برم و بپرسم کجا داریم می ریم که یهو شنیدم گفت : اسلحه رم آماده کن بچه ها رو دارم با خودم میارم...
پشتش بهم بود و قبل از اینکه متوجهم بشه برگشتم.. ترس برم داشت... ولی هنوزم حدس می زدم که عراق نیست
تو محدوده ی خرمشهر ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد و گفت پیاده شین
پیاده شدیم و وایسادیم
_ دوستان ما الآن تو یکی از مناطق عملیاتی تو جنگ ایران و عراق هستیم
نفیسه : زرنگی... قرارمون مناطق عملیاتی بود اونم سوریه و عراق، اینجا که ایرانه تازشم فعلا که عملیاتی نیست اینجا قبلا بوده ...
_ ما اسمی از سوریه و عراق نیوردیم... البته منم گفته بودم که ممکنه عملیاتی نباشه و شما دو تا قبول کردین...
عجب رکبی زد بهمون.. بعدش بردمون سمت رود کارون و بعد چن جای دیگه رو هم نشونمون داد
نفیسه رو کارد می زدی خونش در نمی اومد ولی به من خیلی خوش می گذشت
ناهار یه جا خوردیم و بعد از ناهار نفیسه دست امیر علی رو گرفت و گفت ما همین دور و برا می چرخیم تا شما حرفاتونو بزنین
امید : خیلی دور نشید، تو دید باشین چون این اطرافو نمیشناسین گم نشین یه وقت
به امیر علیم سپردم فقط با نفیسه باشه
یه کم در مورد آیندمون حرف زدیم و بعدش هر دومون تو سکوت بودیم...
امید خیلی خوب حرف می زد و آدم از شنیدن حرفاش خسته نمی شد.. رفتار و تصمیماتش تو موافع مختلف آدم رو مجذوب خودش می کرد و با تمام وجود خوش حال بودم که قراره همسرم بشه
امید : نغمه خانم من باید برگردم... تا آخر همین هفته
روم نشد بگم پس ازدواجمون چی
_ پس مادرتون چی؟
_ بهش می گم شغل نون و آب داری تو قطر پیدا کردم... من و بابام قبلا هم سفرای طولانی داشتیم و به نبودمون عادت داره. البته از دروغ گفتن به پدر و مادرم عذاب وجدان دارم ولی راه دیگه ای نبود.
_ میفهمم
_ از اینکه بعد ازدواجمون قراره خیلی وقتا نباشم ناراحتین؟
_ نه... خودمم اگه میشد میومدم اما می دونم نمیشه، وقتی صبوری حداقل ترین کاریه که از دستم بر میاد واسه چی دریغ کنم، سخته ولی من فکر می کنم میشه با وجود همین سختیا و دل تنگیا خوشبخت بود.. من فقط همسرتون. نمیشم و دوست دارم اگه خدا بخواد هم سنگر بشیم
_ می دونین بعضی از خانما اولش همین حرفا رو می زنن و بعدش جا می زنن؟
_ خودتون جا زدن ندیدین؟؟بین مردا تو جنگ؟
خندیذ و گفت : چرا یه جاهایی آدم واقعا قفل میشه و دست و.پاهاش میلرزه.... البته نه همه
_ وقتی خودتونم دیدین همه تو یه شرایط واکنش یکسانی ندارن پس این مدل نتیجه گیری در مورد خانما یه جور متهم کردنه
_ نه بابا منظورم..
قبل از اینکه جملش تموم بشه گفتم : میفهمم که نگرانین که کم بیارم هیچ کسی از فردا و تصمیمات فرداش خبر نداره ولی این در مورد همه ی زندگی ها هست... منم مثل شما تو این زندگی قراره تمام عشق و احساس و بهترین روزای جوونیمو خرج کنم پس اولین کسی که از هم پاشیدنش خدایی نکرده ضربه می بینه خودمم
_ من هر کا
ری می کنم تا شما تو زندگی مشترکمون احساس خوشبختی کنین..
بعدش بچه ها رو صدا زد
#ادامه_دارد
🇮🇷
https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh