📚خاطرات جوانی ✍آورده اند شبی استاد شکمپرور سفره مفتی دعوت شده، عنان از کف بدر داد و شکم بارگی بی حدی داشته و لاجرم با آن حال زار به خواب رفته و سحرگه که برخواسته متوجه گشته که واجب الحمام می باشد. از قضا با دوستان قرار کوهنوردی داشته لکن ماجراهای تلخی این وسط پیش می آید که از فیض همنوردی جا می ماند. در آن حال استاد را حالی دست می دهد که در وصف نگنجد و فی البداهه ابیات زیر را می سرایند: رفیقان رسم همنوردی کجا رفت کوهنوردان جوانمردی کجا رفت مرا این پشت مگذارید بی تاب گناهم چیست؟ شیطان بود در خواب اگر دیر آمدم حمام بودم اسیر غسل این اندام بودم مرا خواب لذیذی بود دیشب به ناگه غسل واجب گشت دیشب رفیقانم دعا کردند و رفتند مرا بی غسل رها کردند و رفتند رها کردند در حمام بمانم دعا کردند تن ناشور بمانم چارپایه نردبان حمامات بود چارپایه حمامات را نردبان بود چرا برداشتند این نردبان را چرا بستند راه حمامات را مرا طشت سفیدی بود روزی طهارت را امیدی بود روزی بگو طشت سفیدم را که دزدید امیدم را طهارت را که دزدید در حمام را گیرم که بستند کلیدش را چرا یا رب شکستند... https://eitaa.com/joinchat/827720228C9c05fe965e